کارش خطرناک بود. معلوم نبود صبح که میرود، شب برمیگردد خانه یا نه. اما هر وقت نگرانی دل پدر و مادرش را میلرزاند، با آرامش میگفت: «حیات و زندگی متعلق به خداوند است و هر گاه امر کند، میتواند آن را از ما بگیرد.» انگار نه انگار که درباره مرگ صحبت میکرد.