از کرونا تا بهشت قسمت۷۳: چشمهام را که باز کردم روی تختی خوابیده بودم,احساس بهم میگفت یه جای اشنایی هستم. دستهام را دوطرفم زدم تا بلند بشم,سوزشی تو پهلوم پیچید,اوه یادم رفته بود ,فکر کنم من تیر خورده بودم,آروم اروم بلند شدم ,به پهلوم دست کشیدم,سرتاسر باند پیچی بود ,وای درست میدیدم...من اینجا؟؟ اما علی کجاست؟؟ با خوشحالی زاید الوصفی پاشدم وبا تکیه بردیوار ارام ارام قدم برداشتم وهمه جا را از نظر گذراندم...هنوز باورم نمیشد من در خانه ی امن خودم,اولین لانه ی عشقی که بعداز فرار از تل اویوو باعلی,ساختیم بودم,من توخونه ی خودمون توشهر نجف بودم. هرکجای خونه را نگاه میکردم,خاطره ای برام زنده میشد... وسایلی که از خود به جا گذاشته بودیم دست نخورده بود. به سمت اتاق بچه ها رفتم...اینجا حسن,اونجا حسین...آه خدای من، عباس... با به یاد اوری عباس وزینب ,دوباره اشکم جاری شد... همه جا را خوب گشتم اما اثری از علی نبود که نبود... داخل خونه هیچ تغییری نکرده بود,اما روی حیاط که میرفتیم,جای جای دیوارها کنده کنده وخراب شده بود ومشخص بود دراین نزدیکی هم, جنگ وگریزی صورت گرفته... دلم به شور افتاد... یعنی علی کجاست؟ الان نزدیک غروبه,چرا من را تنها گذاشته؟ که صدای بازشدن در خبر,از امدن علی میداد،بلند شد... ادامه دارد... 🖊به قلم………ط_حسینی 🍃🌹 🌹🍃