🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻 پارت۸۶ نویسنده:ت،حمزه لو بعدازظهر وقتی پدرم آمد همراه مادرم به خانه ی عمو فرخ رفتند،انگار میخواستند کاری کنن تا شاید مینا به مراسم روز جمعه نیاید. حالا به هر بهانه ای که میشد خوشحال میشدند که این اتفاق بیوفتد و برای اینکه راحت تر تصمیم بگیرن به خانه ی عمو فرخ رفتند.من هم به این بهانه که جلسه رسمی ست و نیازی به حضور من نیست از رفتن امتناع کردم. سهیل هم خانه نبود و بهترین فرصت برای من بود،بعد از رفتن پدر و مادرم کمی روی تخت دراز کشیدم و ناگهان از جا پریدم.. با خودم فکر کردم بهتر است به حسین زنگ بزنم.آخریم بار که او را به خانه رساندم شماره اش را گرفتم.فوری دفترم را باز کردم،گوشی تلفن را برداشتم و شماره را گرفتم.. بعد از چند بوق صدای حسین در گوشی پیچید:«الو!!» آهسته و با ترس گفتم :«سلام.» فوری شناخت و گفت:«مهتاب....ببخشید یعنی خانوم مجد خودتون هستید!؟» خندیدم و گفتم:«بله،ببخشید مزاحم شدم!!» با خوشحالی گفت:«نه نه ،اصلا مزاحم نیستید،،وقتی رسیدین خونه اتفاقی نیوفتاد؟؟!» روی تخت دراز کشیدم و گفتم:«هیچی همونطور که گفتم مامانم حسابی شاکی بود،منم یه سری دروغ سرهم کردم و تحویلش دادم تا قانع شد!» لحظه ای سکوت کرد وبعد با صدایی لرزان گفت:«خدا منو ببخشه،همه ش تقصیر منه!!» باخنده گفتم:«نترسید،خدا باشما کاری نداره،چون من قبل از اینکه با شما هم آشنا بشم بغل بغل دروغ میگفتم،خدا خودش میدونه من دروغگو هستم.» حسین بر خلاف تصورم اصلا نخندید ،در عوض خیلی جدی پرسید:«شما نماز نمیخونید!!؟» سکوت کردم،چون جوابی نداشتم ،که خودش منظور سکوتم را فهمید و ادامه داد:«میتونم بپرسم چرا؟!» وباز من حرفی نداشتم که بزنم و سکوت کردم.حسین که دید حرفی نمیزنم دنباله ی حرفش را گرفت:«من اصلا دلم نمیخواد که موعظه تون کنم شما خودتون دختر فهمیده ای هستین ولی نماز واقعا باعث نشاط روح آدم میشه...» با صدایی که به سختی شنیده میشد گفتم:«میدونم...فقط....تنبلیم میاد..قبلا یه چند وقتی میخوندم ولی...» حسین با ملایمت گفت:«خب ادامه بدید چه طور از هرکسی که یه کار کوچیک براتون بکنه تشکر میکنید،اما از خدا که این همه نعمات آفریده تشکر نمیکنید مخصوصا شما که این همه امکانات دارید،واقعا جای تشکر نداره؟؟!» گفتم:«خیلی خب،سعی میکنم بخونم.» حسین گفت:«اگه بخواید میتونید،چیزی نیست که سرجمع ده دقیقه بیشتر وقتتون رو نمیگیره ولی اینجوری اگه چیزی از خدا بخواید روتون میشه باهاش حرف بزنید و خجالت نکشید.از همین امشب،باشه؟؟!!!» با تنبلی گفتم:«نههه،از فردا!!» 🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻