🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻 پارت۲۰۸ آخر هفته مادرم مهمانی خداحافظی گرفته بود ومن هنوز نمیدانستم بروم یانه؟ دلم نمیخواست با فامیل پر مدعایم روبه رو شوم و پشت چشم نازک کردنها و ایما اشاره ها و سوالات ظاهرا دلسوزانه شان را تحمل کنم،از طرفی میدانستم اگر نروم مادرم ناراحت میشود و دلم نمیخواست بیش از این مادرم اذیت شود. سر دو راهی عجیبی گیر کرده بودم.یک روز مانده به مهمانی در خانه مشغول درس خواندن بودم که تلفن زنگ زد. همانطور که کتاب را نگاه میکردم گوشی را برداشتم. صدای گرفته حسین بلند شد:«سلام مهتاب جون،خوبی عزیزم!!؟» فریادی از سر خوشحالی زدم و گفتم:«سلام عزیزم.حسین خوبی،حالت بهتره...دلم خیلی برات تنگ شده!چی کار میکنی حسین؟!» خندید و گفت:«خوبم عزیزم،بهترم.کارم شده روز و شب دعا کردن که زودتر برگردم.منم دلم برات تنگ شده » با بغض گفتم:«کی بر میگردی؟!» با همان نشاط گفت:«خیلی زود،شاید تا آخر شهریور.هنوز تحت درمان هستم.علی هم همینطور.البته گفتن علی،باید بمونه ولی بعیده طاقت بیاره.اما من یه روز هم اصافه نمی مونم.تو چطوری ؟پدر مادرت،سهیل ،همه خوبن؟؟؛!» با دلتنگی گفتم:«همه خوبن،سلام میرسونن.سهیل خیلی دلش برات تنگ شده.اون روز که علی تماس گرفت و گفت که عملت موفقیت آمیز بوده از خوشحالی همه مونو شام مهمون کرد ،همه ش هم سراغت رو میگیره.مامانم اینا هم فردا مهمونی خداحافظی دارن نمیدونم برم یانه!!» صدای مهربان حسین در گوشم پیچید:«منم دلم برای سهیل....اصلا برای همه تنگ شده.بهشون سلام برسون.مهمونی هم هر جور دوست داری ولی به نظرم برو،ممکنه بعدا افسوس بخوری .بلاخره پدر ومادرت میخوان برن و ممکنه زمان زیادی نبینیشون.باید از هر فرصتی برای کنارشون بودن استفاده کنی.» با خودم فکر کردم و دیدم حسین راست میگوید.آرام گفتم:«ممنون از،راهنماییت حسین،باشه میرم.» به سختی از،صدای مهربانش دل کندم و گوشی را گذاشتم. 🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻