🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۲۱۲
در آشپزخانه مشغول درست کردن چای بودم که صدای سهیل را شنیدم:«حسین،میگم بهت بد نگذشته ها ،چاق شدی!»
حسین خندید و گفت:«همه ش باده سهیل جون،مصرف زیاد کورتون اشتهای کاذب میاره ،آدم پف میکنه.»
چای را روی میز گذاشتم و کنار حسین نشستم.حسین با مهربانی نگاهم کرد وپرسید:«خب چه خبر،مامان اینا به سلامتی رفتن؟؟»
سهیل به جای من جواب داد:«آره داداش رفتن،خیلی هم ناراحت بودن که نتونستن باهات خداحافظی کنن،حالا از این حرفا گذشته از خودتت بگو ببینم چه بلایی سرت آوردن!!»
حسین سری تکان داد و گفت:«هیچی همون تشخیصی که اینجا هم دادن،گفتن مقداری از بافتهای ریه از بین رفته که با عمل جراحی تقریبا نصف ریه م رو برداشتن.»
گلرخ با تعجب پرسید:«وا حسین آقا،چه جوری میشه با نصف ریه نفس کشید؟»
حسین خندید و جواب داد:«خودمم همین سوال رو پرسیدم،دکتره میگفت کیسه های هوایی،نبود قسمتی از ریه رو با اضافه کردن ظرفیت خودشون جبران میکنن.بعدش هم یه سری درمان با کورتون رو انجام دادن که همین باعث چاقیم شد.»
نگران نگاهی به حسین کردم و پرسیدم:«پس دیگه تموم شد!!؟میتونی راحت نفس بکشی؟؟!»
با عشق نگاهم کرد و گفت:«ممکنه عزیزم،نمیشه گفت،اگه بافتهای دیگه رو آلوده نکرده باشه،میشه به بهبوذی فکر کرد.اما هنوز معلوم نیست،ممکنه چند وقت دیگه باز بیماری عود کنه.»
دوباره کمی نگرانی به سراغم آمد ولی سعی کردم امیدوار باشم.وقتی آقای محمدی گوشتهای قربانی را در لگنی دم در خانه آورد،سهیل از جا بلند شد و گفت:«خب دیگه داش حسین،ما دیگه میریم.تو هم خسته راهی،استراحت کن تا خستگیت در بره،فردا میام بهت سر میزنم.»
هر چه اصرار کردیم که شام پیش ما بمانند،قبول نکردند.
با عجله مقداری گوشت در بشقاب گذاشتم و به دست گلرخ دادم.حسین دوباره صورت سهیل را بوسید وتشکر کردبه اصرار سهیل و گلرخ دیگر از پله ها پایین نرفتیم.
در را مه بستم ،رو به حسین گفتم:«حسین جان خسته ای برو یه دوش بگیر تا منم شام رو آماده کنم.»
در آشپزخانه مشغول درست کردن سالاد بودم که حسین با یک بغل خرت و پرت وارد آشپزخانه شد.با خوشحالی گفتم:«آخ جون سوغاتی!!»
با علاقه همه چیز را زیر و رو کردم.الحق که حسین به فکر همه بود و کسی را از قلم نینداخته بود.به اسباب بازی زیبایی که روی میز بود اشاره کردم و با خنده گفتم:«اینم حتما مال جواده؟؟!!»
حسین با چشمان گرد شده پرسید:«تو از کجا میدونی؟؟!!»
با خنده ماجرای آشنایی با جواد را برایش تعریف کردم.حسین آهی کشید و گفت:«اون طفلک هم مثل من کسی رو نداره!!دلم میخواد خوشحالش کنم.»
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻