🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
✨🍄🍃✨🍄🍃
🍃🍄✨
#تواب
#پارت101
با تعجب گفتم:«صبرکن ؛ من متوجه نشدم !!!مگه شما به جاهای دیگه خونه ی حاجی ودایی دسترسی دارید؟!!»
باخنده گفت:«خیلی ما رو دست کم گرفتیا آقا محمد.
تو اون خونه شنود کار گذاشتیم، خونه ی حاجی کنترل شده ست و خبری هم نیست ،
فقط تو خونه ی دایی یه اتاق قفل بود و وقتی هم برای باز کردنش نداشتن اون اتاق در دسترس مانیست نمیدونیم اونجا چه خبره!!»
عصبانی شدم و با فریاد گفتم:«لعنت به شما ؛
لعنت به من که کنار شما کار میکنم ؛
شما معنی حریم رو میدونید؟
چه طور اون شنود رو کار گذاشتید؟!»
نازنین خیلی خونسرد گفت:«بس کن محمد هرچی کمتر بدونی برای خودت بهتره ،
منم حوصله نداره بخوام تو رو قانع کنم
فقط کاری که قرار هست انجام بدی رو بهت میگم.
الان برنامه اینه که بری خواستگاری سوجان.»
سکوت من رو که دید ادامه داد:«تازه خیلی هم ازتو خوششون میاد .
همین چند شب پیش وقتی روجا از تو تعریف میکرد و وسط حرفش گفت عمو محمد ،
سوجان یه سوال ازش پرسید...»
با اینکه دلم میخواست بدونم چی در مورد من میگفتن ولی بازم حالت عصبی خودم رو حفظ کردم و چیزی نگفتم که ادامه داد:«سوجان از دخترش پرسید حتما خیلی عمو محمد رو دوست داری که همش در موردش حرف میزنی؟!
روجا هم وقتی گفت اره مامان خیلی...
سوجان در جوابش میدونی چی گفت؟!!!!»
مکثی کرد وادامه داد:«اگر خودم گوش نکرده بودم باورم نمیشد وقتی گفت ایشون آدم مهربون و بامحبت و خیری هستند مامانم؛ باید این جور آدم هارو دوست داشت چون تعدادش تو دنیا کمه !
محمد باورت میشه دختر حاجی اینجوری بگه درموردت ؟
خدایی کلی خوشمان امد.ایولاداری!!!
همون موقع بود که سند ازدواجت رو امضا کردند و گفتند بهت اطلاع بدم مثل اینکه دخترحاجی دلش پیش تو گیر کرده..»
مات ومبهوت فقط به لبهای نازنین نگاه میکردم و انگار دنیا روی سرم خراب شد.
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨