💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۱۳۲
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
شعله زیر غذا را خاموش کردم و در یک دیس بزرگ برای پدر و عبدالله،
ماکارونی
کشیدم و برایشان بردم. عبدالله غذا را که از دستم گرفت، شرمندگی در چشمانش
نشست و با مهربانی گفت: «الهه جان! تو رو خدا زحمت نکش! من خودم غذا
درست میکنم.»
لبخندی زدم و با خوشرویی جواب دادم: «تو هر دفعه میگی، ولی
من دلم نمیاد. واسه من که زحمتی نداره!»
و خواست باز تشکر کند که با گفتن «از
ِ دهن میفته!» وادارش کردم که به اتاق برود و خودم راه پله ها را در پیش گرفتم که
باز نفسم به تنگ آمد و دردی مبهم، تمام سرم را گرفت. چند پله مانده را ،به سختی
طی کردم و قدم به اتاق گذاشتم. کمر دردم هم باز شدت گرفته و احساس میکردم
ماهیچه های پشت کمرم سفت شده است. ناگزیر بودم باز روی تخت دراز بکشم
تا حالم جا بیاید که صدای باز شدن در خانه و خبر آمدن مجید، از جا بلندم کرد.
کیفش را به دوش انداخته و همانطور که با هر دو دست جعبه بزرگ پرتقالی را
حمل میکرد، شاخه گل رزی هم به دهان گرفته بود.
با دیدن من، با چشمانش به
رویم خندید و جعبه را کنار اتاق روی زمین گذاشت. با دو انگشت شاخه گل را از
میان دو لبش برداشت و با لبخندی شیرین سلام کرد و من در برابر این همه شور و
شوق زندگی که در رفتارش موج میزد، چه سرد و بی احساس بودم که با لبخندی
بیرنگ و رو، جواب سلامش را دادم و بی آنکه منتظر اهدای شاخه گلش بمانم، به
بهانه کشیدن شام به آشپزخانه رفتم. به دنبالم قدم به آشپزخانه گذاشت و پیش
از آنکه به سراغ قابلمه غذا بروم، شاخه گل را مقابل صورتم گرفت و با احساسی که
تمام صورتش را پوشانده بود، زمزمه کرد: «اینو به یاد تو گرفتم الهه جان!»
و نگاهش
آنچنان گرم و با محبت بود که دیگر نتوانستم از مقابلش بی تفاوت بگذرم که بالاخره
صورتم به لبخندی ملیح گشوده شد و گل را از دستش گرفتم که گاهی فرار از
حصار دوست داشتنش مشکل بود و بی آنکه بخواهم گرفتارش میشدم.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃