💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۱۷۲
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
از چشمان پوشیده از
شرم مجید و خنده های زیر لب عبدالله پیدا بود که متوجه قضیه شده و ابراهیم و
محمد بی خبر از همه جا، فقط نگاهمان میکردند که محمد با شرارت
همیشگی ِ اش پرسید: «چه خبره رفتید تو آشپزخونه هی میخندید؟ خب بیاید
بیرون بلند تعریف کنید، منم بخندم!»
که عطیه همانطور که یوسف را از روی
تشکچه کوچکش بلند میکرد، جواب شوهرش را با حالتی رندانه داد: «حتما
قرارنیست شما بدونید، وگرنه به شما هم میگفتیم!« مجید که از چشمانم فهمیده بود
هنوز روی گفتنش را به ابراهیم و محمد ندارم، سر صحبت را به دست گرفت وبا
تعریف حادثه رانندگی که دیروز در جاده اسکله شهید رجایی دیده بود، با زیرکی
بحث را عوض کرد و نمیدانست که نام خودروی شاسی بلندی که در حین شرح
ماجرا به زبان می آورد، داغ دل ابراهیم را تازه میکند که چشمانش را گرد کرد و به
میان حرف مجید آمد: «این عربها هم فعلا به بابا یکی از همین لکسوسها
دادن، سرش گرم باشه!»
که محمد با صدای بلند خندید و همانطور که پوست
تخمه هایی را که خورده بود، در پیش دستی اش میریخت، پشت حرف ابراهیم را
گرفت: «فقط لکسوس که نیس! یه خانم جوون هم بهش دادن که دیگه حسابی
سرش گرم باشه!»
که عطیه غیرت زنانه اش گل کرد و با حالتی معترضانه جواب
محمد را داد: «حالا تو چرا ذوق میکنی؟!!!»
محمد به پشتی مبل تکیه زد و با خونسردی جواب داد:«خب ذوق کردنم داره!» و بعد ناراحتی پنهان در دلش بر
شوخ طبعی ذاتی اش چیره شد که نفس بلندی کشید و با ناراحتی ادامه داد: «همه امتیاز نخلستونها رو گرفتن و به جاش یه برگه سند دادن که مثلا
دوحه سرمایه گذاری میکنیم! سر بابای ساده ما رو هم به یه ماشین خفن و یه زن جوون گرم میکنن که اصلا
ً نفهمه دور و برش داره چی میگذره!» معامله مشکوک
پدر موضوع جدیدی نبود، ولی تکرار بازی ساده لوحانه ای که با مشتریان بی نام و
نشان خارجی اش آغاز کرده بود، دلم را همچون قلب مادرم میلرزاند که رو به محمد کردم
وپرسیدم:«خُب شماها چرا هیچ کاری نمیکنید؟ می خواید
همینجوری دست رو دست بذارید تا...» که ابراهیم اناری را که به قصد پاره کردن
در دست گرفته بود، وسط پیش دستی اش کوبید و آشفته به میان حرفم آمد: «توقع
داری ما چی کار کنیم؟ هان؟ اگه یه کلمه حرف بزنیم، همین حقوق هم دیگه
بهمون نمیده!»
و محمد در تأیید اعتراض ابراهیم با صدایی گرفته گفت: «راست
میگه. همون اوایل که من یکی دو بار اعتراض کردم، تهدیدم کرد اگه بازم حرف
بزنم از کار بیکارم میکنه! ابراهیم که تا مرز اخراج پیش رفت و برگشت!»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃