💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل سوم پارت ۲۲۹ نویسنده:فاطمه ولی نژاد عبدالله روی دو زانو خودش را بیشتر به سمت کاناپه کشید و زیر گوشم گفت:«مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، خیلی نگرانت بود!» تا اسم مجید را شنیدم، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم: «حالش ِ خوبه؟» و طاقت نیاوردم جواب سؤالم را بگیرم و میان هق هق گریه، سر درد دلم باز شد: «از اینجا که میرفت حالش خیلی بد بود، سرش شکسته بود، همه صورتش ُ پر خون بود... عبدالله! مجید تقصیری نداشت...» نگاه عبدالله از حرفهایی که میزدم تغییری نکرد وظاهراً ً از همه چیز خبر داشت که با آرامش جواب داد: «میدونم الهه جان! الآن که اومدم خودم مجید رو دیدم. هنوز پشت در وایساده، بهم گفت چی شده.» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «الهه! مجید خیلی نگران حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟» با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردم و با صدایی که از حجم سنگین بغض بالا نمی آمد، جواب دادم: «بابا سیم تلفن رو پاره کرده، موبایلمم انداخت تو حیاط.» عبدالله نگاهی به در خانه انداخت تا مطمئن شود پدر در راهرو نباشد و با صدایی آهسته گفت: «مجید خیلی نگرانه! من الآن بهش زنگ میزنم، باهاش صحبت کن.» و من چقدر مشتاق این هم صحبتی بودم که گوشی را از دست عبدالله گرفتم و به انتظار شنیدن صدای مجید، بوقهای آزاد را میشمردم که آهنگ دلواپس صدایش در گوشم پیچید: «عبدالله! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟» از حرارت محبت کلامش، قلب یخ زده ام تَرک خورد و با صدایی شکسته جواب دادم: «سلام مجید...» و چه حالی شد وقتی فهمید من پشت خط هستم که شیشه بغضش شکست: «الهه جان! حالت خوبه؟» و من با همه دردی که به جانم چنگ انداخته بود، باز میخواستم دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم: «من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟» که آرام نشد و به جای جواب من، باز پرسید: «الهه جان! به من راست بگو! الآن چطوری؟» چقدر دلم میخواست کنارم بود تا آسمان سنگین غمهایم را پیش چشمان صبورش زار بزنم که نمیشد و نمیخواستم گلایه های من هم زخمی به زخمهایش اضافه کند که به کلامی شیرین جواب دلشوره هایش را دادم: «من خوبم مجید جان! الآن که صدای تو رو شنیدم، بهترم شدم! تو چطوری؟» و باز هم باور نکرد که صدای نفسهای خیسش درگوشم نشست و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! شرمندم، خیلی اذیتت کردم! ای کاش مرده بودم و امشب رو نمیدیدم که انقدر عذاب کشیدی!» 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃