هدایت شده از 🇮🇷خادمین مخلص شهر جدید (فازیک)بهارستان🇮🇷
مولانا مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱                       ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها ای آتشی افروخته، در بیشه اندیشه‌ها امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی بر مستمندان آمدی، چون بخشش و فضل خدا خورشید را حاجب توی، اومید را واجب توی مطلب توی طالب توی، هم منتها هم مبتدا در سینه‌ها برخاسته، اندیشه را آراسته هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا ای روح بخش بی‌بدل، وی لذّت علم و عمل باقی بهانه‌ست و دغل، کاین علّت آمد وان دوا ما زان دغل کژبین شده، با بی‌گنه در کین شده گه مست حورالعین شده، گه مست نان و شوربا این سُکر بین هِل عقل را، وین نُقل بین هِل نَقل را کز بهر نان و بقل را، چندین نشاید ماجرا خدایا عاشقتم❤️🙏