کتاب
#انتظار
#قسمت_نهم
خاطرات شهید کاظم رستگار از زبان همسر شهید
✅خانوادهام از حالي كه با ديدن كـاظم پيـدا كـرده بـودم، متوجـه رضـايتم
شدند. در سن چهارده سالگي و با آن احساسات رقيقي كه يك نوجـوان
دارد، كمتر ميشود حال خود را از چشم خانواده پنهان كرد. پدرم وقتـي
متوجه رضايتم شد، اجازه داد تا با كاظم دربارة آينده و زنـدگي مـشترك
صحبت كنيم. بديهي بود صحبتها بايـد در حـضور دو خـانواده انجـام
ميشد. همان طوري كه همه حدس ميزديم و انتظار داشتيم كـاظم فقـط
از جنگ و انقلاب حرف ميزد. او گفت: «هر چند سالي كه جنگ طـول
بكشد و ادامه پيدا كند، من هم در جبهه ميمانم!»
در جواب گفتم: «خوب ما همه اسممان را مسلمان گذاشـتيم و بايـد
پاي مسلمانيمان بايستيم.»
كاظم سرش را بلند كرد و به من نگـاه كـرد. در آن چـشمان عـسلي
خوش حالت، رنگي از ناباوري ديدم. حتماً فكر ميكـرد چـون نوجـوان
هستم از سر احساسات است كه شعار ميدهم. اين همان كاري بـود كـه
محمد ميكرد. هر وقت به قول او حرفهاي گنده ميزدم آن طور نگاهم
ميكرد و ميگفت: «باز اين اكرم شعار داد!»
براي جلب اطمينان كاظم دوباره گفتم: «در پيروزي انقلاب سـنم كـم
بود و نتوانستم دِين خودم را ادا كنم، اما حالا فرق ميكند.»
مـدتي در سـكوت گذشـت. شـايد كـاظم داشـت در آن مـدت بـه
حرفهاي من فكر ميكرد. بعد صداي مردانهاش را شنيدم كه گفـت: «در
هر حال بايد بگويم پاسدار شدن يعني اسارت، معلوليت و شهادت! شـما
بايد به طور جدي راجع به اين مسائل فكر كنيد. همسر پاسدار شدن كار
مشكلي است.»
بلافاصله گفتم: «پاي همة اين مسائل ميايستم.»
كاظم با ناباوري باز هم نگاهم كرد. او بعدهـا هـم دائمـاً بـا نگرانـي
ميگفت: «فكر نميكنم شما بتوانيد به اين راحتي كه مـيگوييـد بـا ايـن
مسائل كنار بياييد و تا به اين درجه، روي مسئلة پاسـدار بـودن شـناخت
داشته باشيد!»
@fatemiioon110