کتاب شهید کاظم رستگار به روایت همسر شهید روزي كه براي خريد ميرفتيم، هيچ كدام از دامادهـا مـا را همراهـي نكردند. كاظم گفت: «هنوز به همديگر محرم نيستيم و حضورمان لزومي ندارد.» من و خواهرم سعي كرديم در حد و حدود خانوادهها خريـد كنـيم و از خيلي چيزها كه هر دختري در چنان موقعيتي آرزويـش را دارد چـشم پوشي كنيم. به اين ترتيب خيلي سريع و ساده مراسم خريد انجام شـد ما آمادة برگزاري جشن شديم. اما ناگهان همه چيز به هـم ريخـت. خبـر رسيد كه اين بار بمبي در دفتـر نخـستوزيـري منفجـر شـده اسـت. بـا شهادت رئيس جمهور رجايي و نخستوزير باهنر مراسم عقد به تعويـق افتاد. چند روز بعد از اين فاجعه، با اصرار خانوادة كاظم مراسم سادهاي بر پا شد و ما به عقد هم در آمديم. تاريخ عروسي را چند ماه ديگـر تعيـين كرديم تا فرصتي باشد براي تهية مقدمات جشن عروسي. به خودم دلداري مـيدادم كـه در جـشن عروسـي تلافـي نـامزدي و عقدكنان را كه آن طور سوت و كور برگزار شده بود، درآوريـم، امـا هـر وقت صحبت از چگونگي برگزاري مراسـم عروسـي مـيشـد كـاظم بـه خودش ميپيچيد و ميگفت: «درست نيست، ما بعـداً بايـد جـواب پـس بدهيم!» من در رؤياي چهارده سالگيام بودم. پوشيدن لباس عروس، گل زدن ماشين و... را دوست داشتم تجربه كنم، اما كاظم ميگفت: «همـة مراسـم كوتاه و بي سر و صدا و يكجا در مسجد انجام شود. از مهمانها هم بـا خرما پذيرايي ميكنيم.» خوبياش اين بود كه پدر و مادرها هم بـا نظـر مـن موافـق بودنـد و ميگفتند مراسم بايد در حد معمول و عرف جامعه انجام شود. ترورها شدت گرفته بود؛ به طوري كه هر روز وقتي محمد به پادگان ميرفت اميد نداشتيم شب سالم بـه خانـه برگـردد. @fatemiioon110