امروز ایستگاه مترو شلوغ بود. فریبا هم آمده بود ، مثل همیشه. همان خانم دست فروش سی و پنج  ساله ای که هر روز کله ی سحر خودش را هزار جور بزک می کند تا وسط قطار مترو بیشتر به چشم بیاید بلکه زودتر دونات هایش را بفروشد و زودتر برود پی زخم های زندگی َش. صبح برای همه شروع شده و همه باید می دویدند. حتی پسر شانزده_هفده  ساله ای که در  ورودی متروی صادقیه بساط کرده بود و بی خیال غرور جوانه زده اش ژیلت و لیف و شال و کلاه می فروخت. صبح برای همه شروع شده بود. برای کاسب. برای نانوا. برای دانشجو. حتی برای راننده ای که ما را تا مترو رساند و از گرانی بنزین خون گریه کرد. برای همه. و این همه قبل بیرون زدن از خانه،  قرآن سر طاقچه شان را بوسیده و از خدای نازل کننده اش طلب روزی حلال و برکت کرده بودند. جماعت امروز و هر روز ملت من با تمام گرانی ها و با تمام نداری ها فریاد هم اگر دارند، می زنند اما قرآن سر طاقچه شان حرمت دارد. نه... ساده باید باشیم اگر فکر کنیم قرآن هایی که امروز صبح در آتش سوخت به دست فریبا خانم سوخت و آن پسر بچه و راننده مان. @fatemiioon110