#قصابی به نام و معروف در بالاشهر بودم همه اهالی محل از من خرید میکردن همیشه خدا هم انصاف رعایت میکردم منم دلم خوش بود به چهار رکعت نمازی که میخوندم فکر میکردم با این چهار رکت نمازم همه چی حله و من آدم خدا پرستی هستم
اون روز مغازه خیلی شلوغ بود یه لحظه هم خالی نشد مشتری پشت مشتری میاومدن میرفتن تا آخر شب مغازه کم کم خلوت شد بلاخره اخرین مشتری خریدش کرد راهی شد منم مثل هرشب مغازه رو مرتب کردم شاگرد هم نبود اون شب علاوه بر مغازه، خیایون هم خلوت شد داشتم راهی خونه میشدم خانومی با لباسهای رنگ رو رفته وارد مغازه شد با صدای ظریف و دلنشینی سلام دادم سرمو بلند کردم به چهره خانم نگاهی انداخت خانوم دو دل بود برای حرفی که میخواست بگه آخر صدای لرزونی گفت حاجی بچههام گشنهان یه کیلو گوشت بهم بده به ازای پولش هرکاری که دوست داری باهام بکن نگاهی به چهره خانوم انداختم زیبا و دلفریب بود معامله خوبی بود یه کیلو گوشت در ازای یه شب کامیابی همه حسهای مردانهام بیدار شده بود گوشی برداشتم با خانومم تماس گرفتم بوق اول جواب داد: جااانم عزیزم
دلم لرزید همه فداکاریاش و صبوریاش به یادم اومد با صدای بغض کرده گفتم خانوم خیلی زود بیا مغازه و قطع کردم
اون خانوم ترسان منتظر جوابم بود سر پنچ دقیقه خانومم خودشو مغازه رسوند نگاه مشکوکی به اون خانوم انداخت و پرسید چی شده از خانومم شرم داشتم با سری پایین انداخته گفتم خونه خانوم برو زندگیشو بچههاشو ببین هر چیی لازم داشتن براشون بگیر کارت بانکی و کلید مغازه دادم به خانومم با دلی شکسته راهی مسجد شدم تمام راه فکر میکردم من چجوری شبا خوابم میبرد درحالی که بودن کسانی که از گرسنگی نمیتونستن بخوابن
http://eitaa.com/fatemiioon_news