داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_ششم بخش دوم 🌼🌸همین طور که می خندید گفت به خود صداش
" "بر اساس قسمت_ششم ✍ بخش سوم 🌼🌸اول فشارم رو گرفتن دکتر گفت بی اندازه پایینه و از من پرسید چند وقته چیزی نخوردی گفتم : یک کم دیشب خورش قیمه خودم …. هادی پرسید خورش قیمه از کجا ؟ عمو گفت : دیدم گرسنه اس و چیزی نمی خوره من براش آوردم ….. با ناراحتی گفت : ولی اعظم می گفت اون مرتب غذاشو می خوره …. عمو زد تخت سینه ی هادی و گفت : حرف اون زنتو جلوی من نزن؛؛ تو به حرف اون گوش کردی و این دختر و به این حال و روز انداختی ؟ نمی ببینی چقدر لاغر و ضعیف شده از گشنگی و ناراحتی ضعف کرده خجالت بکش آدم با حیوون هم این کارو نمی کنه رفتی خونه رو کامل به اسم خودت کردی خوب معلومه زنت می خواد اینو از سرش باز کنه …هادی دست و پاش می لرزید پرستار گفت فیش بگیرین تا بهش سرم وصل کنیم اونم از خدا خواسته از دست عمو فرار کرد .. 🌸🌼بهم سرم وصل کردنو و سرم رو بخیه کردن …تا اون موقع زن عمو دستم رو گرفته بود و پیشم بود و عمو هم بالای سرم وایساده بود ولی هادی بیرون اتاق از ترسش تو نمی اومد از همون جا می دیدم که هی بالا و پایین میره …… زن عمو ازم پرسید چی شد که از حال رفتی چیز جدیدی شده ؟ بهش اعتماد کردم و گفتم تو رو خدا به کسی نگین ؟ اعظم برادرشو میاره خونه و یک کارایی می کنه که من می ترسم امروز به من گفت می خوام باهات عروسی کنم و یقه ی منو چسبید ( زن عمو دو دستی زد تو صورتش و گفت وای خاک بر سرم یا حضرت عباس بعد چیکار کرد بهت دست زد ؟ گفتم نه فرار کردم تو کوچه …و اعظم رو دیدم ولی منکر شد و گفت حسین اصلا اینجا نیومده …… 🌼🌸گفت : بزار به عموت بگم رویا جون این مسئله شوخی بر دار نیست تمام آینده ات رو خراب می کنه …. گفتم : می ترسم عمو عصبانی بشه و کار دست خودش بده دیگه مراقبم اگر بازم چیزی شد بهتون خبر میدم دیگه صبر نمی کنم …… سرم که تموم شد من حالم بهتر بود اومدیم خونه هادی خیلی تو هم بود و به من نگاه نمی کرد وقتی رسیدیم …. اعظم جلو نیومد هادی یک بالش گذاشت رو مبل و به من گفت اینجا بخواب….. عمو صدا زد هادی توام بیا بشین باها ت حرف دارم …..یکی یکی جواب بده که دیگه اعصاب ندارم به خدا می زنمت تا زبونت از پس گردنت بیاد بیرون فکر نکن من از رو میرم اگر زن و شوهرکولی بازی در بیارین …… 🌸🌼اعظم اومد جلو که چایی می خورین درست کنم عمو گفت : تو یکی فقط از جلوی چشم من برو کنار که برات بد میشه …..شروع کرد با صدای بلند داد زدن که خوبه والله …تو خونه ی خودم اومدن امر و نهی……… حرفش تموم نشده بود که هادی بلند شد و محکم زد تو صورتش و گفت گمشو برو کثافت می زنم اینجا لَت و پارت می کنم اونم چند تا دری وری گفت و رفت … عمو از هادی پرسید خوب بگو ببینم جوونمرد چرا همه ی خونه رو به اسم خودت کردی ؟ اینو ول کن بگو کی بر می گردونی ؟ 🌼🌸گفت : هر وقت شما بگین در خدمتم ولی به خدا قصد بدی نداشتم اعظم گفت اگر خونه به نامش باشه میره و ددری میشه می گفت هر وقت خواست شوهر کنه براش جهاز می خریم نمی دونم چرا به حرفش گوش می کردم و بعد رو کرد به من و گفت راست گفتی حسین اذیتت کرد ؟ به جای من زن عمو گفت : بله امروز اومده بوده می خواسته ,,زبونم لال بشه الهی؛؛ دختره از بس ناراحت شده غش کرده …خوبه خدا رحم کرده از دستش در رفته و گرنه چه خاکی می خواستیم تو سرمون بریزیم …. هادی بلند شد و خودشو با سرعت رسوند به اعظم و شروع کرد به زدن و فحش دادن که واقعا نمی دونستم بازم فیلمه یا واقعیت داره ….ولی با بلبشویی که درست شد موضوع خونه فراموش شد ….. 🌸🌼عمو گفت هادی جان با این وضع صلاح نیست رویا اینجا بمونه من سه تا بچه دارم فکر می کنم چهار تا دارم بزار یک مدت بیاد خونه ی ما هادی که تازه آروم گرفته بود . گفت : به خدا عمو نوکرشم ازش معذرت می خوام جبران می کنم قول میدم دیگه حرفای اعظم رو باور نمی کنم …..خودم مواظبش میشم برای خونه هم خوب عمو خرج بیمارستان رو کی داد خرج کفن و دفن مراسم عزا داری خوب اینا پول بود من دادم در حالیکه نداشتم قرض کردم و صدام در نیومد خوب من که دو سهم می برم رویا یک سهم دیگه چیزیش نمی مونه ……. 🌼🌸عمو عصبانی شد که یعنی میگی هیچی به هیچی بی حقش کردی رفت ؟ مگه تو پسر خونه نبودی؟ خوب وظیفه ات بود ولی حالا خرجی که کردی حساب کتاب کن سهم رویا رو بده من این چیزا حالیم نیست …… «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2