داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پانزدهم✍ بخش سوم… 🌼🌸گفت برای دختر دایی عزیزم که شا
" "بر اساس قسمت_شانزدهم✍ بخش اول 🌼🌸برای اولین روز عید صبحی نبود ، چون همه تا ظهر خوابیدن فقط عمه به خاطر حمیرا باید بیدار میشد … من که بیدار شدم دیگه نزدیک ظهر بود …. رفتم تا صورتم رو بشورم که عمه رو دیدم از اتاق حمیرا اومد بیرون …. گفتم : سلام عمه جون مرضیه نیست من الان میام کمک ….جواب داد …عجله نکن مرضیه اومده و رفت پایین ….. 🌸🌼نگاهش کردم اون زن با قدمهای محکم از پله ها میرفت پایین انگار نه انگار که شب قبل درست نخوابیده نه از خستگی شکایتی داشت و نه منتی به سر کسی می گذاشت اون بی توقع به همه ی کارهای خونه می رسید حمیرا رو تر و خشک می کرد و از همه مهم تر دستورات علیرضا خان رو انجام می داد خرید خونه رو خودش می کرد و سه وعده غذا حاضر و آماده در اختیار خونوادش قرار می داد ….. با خودم گفتم اون چه جور زنیه؟ و از این دنیا چی می خواد؟ الان چه چیزی باعث خوشحالیش میشه ؟ با خودم فکر کردم اون از بس که بی توقع رفتار کرده هیچ کس متوجه ی اون نیست، شده مثل آدم آهنی …. و من دلم نمی خواست روزی جای اون باشم … دوست داشتم منو ببینن و برای کارم ارزش قائل باشن ….. .. 🌸🌼تازه نگهداری از همچین مریضی کار خیلی دشواری بود که از عهده ی هر کس بر نمی اومد …. من پدر و مادرم رو از دست دادم ولی در یک آن …سخت بود… اما این سخت تر نیست که بچه ی آدم جلوی چشمش این طور پر پر بزنه ؟ شاید منظور عمه از اینکه گفت من به تو بیشتر نیاز دارم تا تو به من این بود …… با عجله رفتم پیشش گفتم عمه میشه بقیه ی غذا رو بزاری به عهده ی من گفت :کار زیادی نمونده دارم برنج آبکش می کنم …گفتم : باشه من بلدم انجام میدم ….لبخندی زد و رفت ….و با خودم عهد کردم بیشتر حواسم به اون باشه……….. 🌼🌸بر عکس اون چیزی که فکر می کردیم عید خیلی خوبی بود بعضی از روزا می رفتیم بیرون و گاهی تلویزیون تماشا می کردیم و هر وقت هم علیرضا خان حوصله داشت ، حکم بازی می کردیم و خیلی هم خوش می گذشت چند روز اول تمام مدت ما می خندیدیم …. من تا نیمه شب بیدار می موندم و خودمو به حمیرا می رسوندم و این خودش باعث می شد بیشتر درس بخونم …… تا اینکه متوجه شدم حمیرا ، اون بی قراری سابق رو نداره …کاملا حضور منو احساس می کردو باهام حرف می زد البته نه در حالت هوشیاری ولی می دونست چی میگه ؛؛ حرف بیخودی نمی زد … 🌸🌼روز ششم سال بود که وقتی دکتر اومد گفت اون حالش بهتر و می تونه قرصشو کم کنیم …و قرار شد برای فردا که اون سر حال میشه همه تو خونه باشن و دکتر هم بیاد تا دوباره اتفاقی نیفته ، فقط خدا می دونست که حال من چقدر بد بود از یک طرف دلم می خواست اون زود خوب بشه و از طرفی هم از بر خورد و حرف های توهین آمیزش می ترسیدم ….. اما من با اون همه محبتی که بقیه به من داشتن مجبور بودم تحمل کنم …. با خودم گفتم هر چی باداباد توکل به خدا ….. اونشب من زودتر رفتم تا خوب هوشیار نشده منو نشناسه .. طبق معمول کنارش نشستم بازم معصومانه در انتظار من بود دست منو گرفت … 🌼🌸و گفت : مر….سی….که .منو ..تنها ……و ساکت شد .. گفتم ببین الان داره حالت خوب میشه سعی کن کسی رو اذیت نکنی تا دوباره تو این اتاق حبس نشی منم بهت کمک می کنم …. دستمو فشار داد و من فهمیدم که واقعا حالش بهتره …. لالایی گفتم نوازشش کردم ولی اون بازم خوابش نمی برد تا میومدم دستم رو بکشم هراسون اونو محکم تر می گرفت …… دو ساعت گذشت ….. هوا داشت روشن می شد و هنوز دست من تو دست اون بود ….و هر چی زمان می گذشت اون هوشیار تر می شد … 🌸🌼بالاخره تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که در گوشش بگم : من باید برم یادت باشه فردا عصبانی نشی و خوشحال باشی قول میدی ؟ سرشو به علامت آره تکون داد …. منم دستمو کشیدم و اونم ول کرد خیلی عجیب بود که کاملا می فهمید داره چیکار می کنه ….آهسته رفتم بیرون و اول وضو گرفتم و نماز خوندم و بعد هم خوابیدم …ولی چند لحظه بعد مثل اینکه از یک بلندی افتادم از خواب پریدم و دیگه خوابم نبرد که نبرد…. و دقایق سخت و سنگینی رو تجربه کردم ….. تصمیم گرفتم برم حموم و یک دوش بگیرم … حوله مو برداشتم و رفتم تو حموم و درو از تو فقل کردم داشتم خودمو می شستم که یکی دستگیره ی درو تکون داد تا اونو باز کنه فوراً دوش رو بستم …. 🌼🌸 و منتظر موندم ببینم کیه ، حمیرا بود داد زد کی درو بسته ؟ کی رفته تو حموم من ؟ باز کن درو زود باش …. وای مثل بید می لرزیدم فقط گفتم حالا چه خاکی تو سرم بریزم الان منو می کشه ….و یاد حرف عمه افتادم که گفته بود فقط صبح ها برو حموم پس برای چی اون الان اومده بود ؟ …. ادامه دارد... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2