#رمان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_پنجاه و نهم ✍ بخش اول
🌸دیگه طوری شده بود که همش خواب بودم و نمی تونستم از جام بلند بشم. دلم بشدت تنگ بود… اون روزا اونقدر حالم بد بود که ایرجم بیشتر مواقع تو خونه بود و ازم مراقبت می کرد. علیرضا خان خودش کارخونه رو می چرخوند تا اون بتونه بیشتر به من برسه و من که عادت نداشتم در بیست و چهار ساعت بیشتر از چند ساعت بخوابم، حالا تمام مدت روز خواب بودم، ولی به سختی. به هر طرف می خوابیدم همون طور خشک می شدم و باید یکی کمک می کرد تا بتونم از جام بلند بشم.
🌸از وقتی فهمیده بودم که باردارم با ذوق و شوق برای بچه خرید کرده بودیم. گاهی با ایرج می رفتم و گاهی با عمه یا مینا…حالا مونده بودیم اتاق بچه کجا باشه… ولی من نمی خواستم بچه ام از من دور باشه… این بود که با همفکری با ایرج تصمیم گرفتیم قسمت سمت راست اتاق خودمون رو برای بچه درست کنیم… تخت خودمون رو بردیم نزدیک پنجره و برای بچمون یک اتاق قشنگ همون جا درست کردیم.
🌸با رسیدن وسایلی که حمیرا فرستاده بود دیگه اون بچه همه چیز داشت و چقدر خوب شد که من زودتر این کارها رو کردم وگرنه این روزهای آخر من اصلا نمی تونستم از خونه برم بیرون… تا اینکه یک روز صبح حالم خیلی بد شد و عمه من رو برد بیمارستان… فشارم بشدت بالا بود. قبل از اینکه دردم شروع بشه تو بیمارستان بستری شدم. عمه فورا زنگ زد کارخونه و ایرج رو خبر کرد، اونم سراسیمه اومد.
🌸گریه نمی کردم ولی همش دلم می خواست این کارو بکنم و مثل آدم های لوس دست ایرج رو ول نمی کردم. صورت اون طوری بود که انگار داره از من بیشتر درد می کشه و همش خودشو مقصر می دونست و می گفت: ببخش عزیزم من خودخواهی کردم. اصلا بچه می خواستم چیکار؟ من تو رو می خوام…و همین باعث دلگرمی من بود که اون منو دوست داشت و همیشه همراهم بود.
🌸آمپول فشار باعث شده بود که درد داشته باشم ولی گویا بچه آماده ی اومدن نبود و عذابی سخت و دردی تحمل ناپذیر رو تجربه می کردم… هر وقت دکتر من رو معاینه می کرد از بزرگی و غیر عادی بودن بچه حرف می زد. می گفت: ماشالله خیلی پهلوونه باید شش کیلو باشه چیکار کردی اینقدر بچه ات درشت شد؟ ولی من خودم خیلی ضعیف شده بودم و فقط این شکمم بود که اینقدر بزرگ بود.
🌸تا بالاخره بعد از دو روز درد بی امان، وقت زایمان رسید. من حدود هفت ساعت فریاد زدم ولی بچه نیومد… دیگه نفسی برام نمونده بود. همه دستپاچه شده بودن و نمی دونستن چرا بچه به دنیا نمیاد… حالا ایرج رو می خواستم، مرتب اشک می ریختم، صداش می کردم و به پرستارها التماس می کردم بزارین برای آخرین بار اون رو ببینم…
🌸اون زمان امکان نداشت اجازه بدن که مردی وارد اتاق زایمان بشه تا اینکه نفسم به شماره افتاد و احساس کردم روح از تنم داره جدا می شه و وقتی صورت مادرم رو به وضوح دیدم دیگه مطمئن شدم که چیزی از عمرم نمونده. دکتر و پرستارها در تلاش بودن و دستپاچه و من کم کم از اون جا دور میشدم و خودم اینو می فهمیدم…
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2