#پرسه_در_شب
#پارت_۴۲
رفتم طرف کامپيوتر هايي که توي اتاق بودن و روشنشن کردم و شروع کردم به گوش کردن مکالمات
-مواظب باشيد کارا رو درست انجام بديد آقا داريوش خودش مياد تا مستقيما روي کارا نظارت کنه .اگه دست از پا خطا کنيد بدون وقفه ميفرستمتون اون دنيا
ماهان:اين ارکيا بود
ارکيا:فهميدين؟
رفتم سراغ يه کامپيوتر ديگه که به دوربين ها وصل بود ..روشنش کردم ..راه رو هاي مهم رو نشون ميداد و در ورودي باغ رو
ماهان:نترس همه چيزاي مهم رونشون ميده
-شنود رو کجا گذاشتي؟
ماهان:توي يقه ي لباس ارکيا همين لباسي که تنشه و همون لباسي که ميخواد واسه جا به جايي محموله بپوشه ...
حرفش نيمه موند و نگاه خيرش به مانيتور بود .برگشتم طرف مانيتور ..در باغ رو باز کرده بودن و دوتا کاميون بزرگ داشتن ميومدن داخل ..چند لحظه بعدشم يهجي مشکي وارد شد .ارکيا سريع رفت طرف جيپ و درش رو باز کرد .يه مرد ميانسال ازش پياده شد .عينک بزرگش رو از روي چشماش برداشت .خودش بود .داريوش بود
ماهان:خودشه .داريوشه سريع
صداي ارکيا توي هدفون پيچيد و مارو مطمئن کرد
ارکيا:قربان کاميون هاي مواد حاضرن
داريوش:با اون دوتا تازه وارد چيکار کرديد؟
ارکيا:فرستاديمشون رفتن قربان
داريوش :خوبه ..کاميون هارو ببريد به فرود گاه(.....)از اونجا با هواپيماي(......)بفرستيدشون به روسيه .ساعت 6 عصر ين کارو بکنيد
سريع از جام بلند شدم و هدفون رو انداتم روي ميز .بايد تا وقتي توي ويلاست بگيريمشون
همه رو صدا زدم و همه اومدن..خواستم شروع کنم به حرف زدن که يادم اومد سرهنگ هم اينجاست و در حال حاضر رهبر گروه.به سرهنگ نگاه کردم که بلخندي زد.لبخند زدم
-خيل خب .تا ساعت 6 عصر فردا وقت داريم که آماده بشيم . کمک پليس اينتر پل دستگيرشو ميکنيم..يه گروه رو کيانمهر و حسيني رهبري ميکنن يکي رو هم سرگرد فرجام .اول سرگرد فرجام وارد عمل ميشه و بعدشم من .بايد هر طور شده گيرشن بندازيم.رادمهر تو هم همراه من مياي
رادمهر:چشم قربان
-امشب استراحت کنيد و فردا کاملا آمده باشيد
همه چشمي گفتن و رفتن تا براي فردا آماده بشن
***
زيپ جليقه ي زد گلوله رو بستم
-آماده اي؟
ماهان:مثل هميشه
-مواظب باش
ماهان:هستم .تو هم مراقب باش
- هستم
دستمو نرو روي شونه ي هم کوبيديم و از خونه خارج شديم
يه کوچه پايين تر از باغشون يا همون ويلا توقف کردم و با ماهان پياده شديم وبا رهبر گروه اونا دست دادم و نقشه رو بهش گفتم
پشت ديوار ايستادم .به رادمهر اشاره کردم که قلاب بگيره تا برم بالا.دستاشو تو هم قفل کرد .پاي راستمو گذاشتم روي دستاش و پريدم روي ديوار .از روي ديوار پريدم پيين و درو باز کردم
گروهي که ماهان رهبريشون ميکرد وارد شد و هر کدوم جايي مستقر شدن..با بيسيم به سروان خبر دادم تا وارد عمل بشه
صداي سروان توي کل ساختمون پيچيد:شما در محاصره ي پليس هستيد بهتره تسليم بشيد
به قيقه نکشيد که همه جا پر شد از صداي تير و گلوله ..خشاب اسلحم تموم شد و يه خشاب از توي جيبم در آوردم و خواستم بزارم توي اسلحه که حس کردم يکي پشت سرمه .سايش کنارم تکون خورد .سريع برگشتم و زير پاشو خالي کردم و با يه ضربه کنار گردنش بيهوشش کردم
متوجه کيارش شدم که داشت به طرف پشت ساختمون ميرفت.بلند شدم و پشت سرش شروع به دويدن کردم
-سر جات وايسا وگر نه شليک ميکنم
سرجاش ايستاد
-اسلحتو بنداز .دستتو بزار رو سرت و برگرد
اسلحه رو انداخت و دستشو گذاشت رو سرش .به طرفش
در گيري ها تموم شده بود و صداي آژير ميتونستم بفهمم که بچه هاي ما کارشون رو خوب انجام دادن ..دستبندم رو در آوردم زدم به دستش که صداي شخي از پشت سرم اومد
-اسلحتو بنداز سرگرد خرسند
اين .اين الان چي گفت؟سرگرد خرسند؟اسم منو از کجا ميدونه؟
-مگه کري ؟گفتم بندازش
اسلحه رو انداختم و برگشتم سمتش . از ديدنش تعجب کردم ..به ثانيه نکشيد که فهميدم چي شده..عوضي آشغال ..خائن
زير لب غريدم:رامهر
رادمهر:جونم سرگرد؟
-داري چه غلطي ميکني؟
رادمهر:دارم داداشم رو نجات ميدم
با تعجب بيشتري بهش نگاه کردم که خنديد
رادمهر:بايدم تعجب کني ..من پسر بزرگتر داريوش سراجم .الانم ميخوام با مرگ تو انتقام زندگي پدرم رو ازت بگيرم
اسلحش آماده ي شليک بود
رادمهر:با زندگيت وداع کن سرگرد
چشمامو بستم و صداي شليک گلوله تو فضا پيچيد
صداي تيرو رو شنيدم ولي دردي حس نميکنم ..صداي نفس هاي خش دار و بلند يه نفر به گوشم ميرسيد ..اروم چشامو باز کردم و ماهاني مواجه شدم که روي زمين افتاده بود و از درد نميتونست تکون بخوره.چون به پهلو بود نميتونستم ببينم تير به کجاش خوده ..نگاهم رو از ماهان گرفتم و به رادمهري که داشت با خشم به ماهان نگاه ميکرد دادم..
رادمهر:عوضي