رفتم طرف کامپيوتر هايي که توي اتاق بودن و روشنشن کردم و شروع کردم به گوش کردن مکالمات -مواظب باشيد کارا رو درست انجام بديد آقا داريوش خودش مياد تا مستقيما روي کارا نظارت کنه .اگه دست از پا خطا کنيد بدون وقفه ميفرستمتون اون دنيا ماهان:اين ارکيا بود ارکيا:فهميدين؟ رفتم سراغ يه کامپيوتر ديگه که به دوربين ها وصل بود ..روشنش کردم ..راه رو هاي مهم رو نشون ميداد و در ورودي باغ رو ماهان:نترس همه چيزاي مهم رونشون ميده -شنود رو کجا گذاشتي؟ ماهان:توي يقه ي لباس ارکيا همين لباسي که تنشه و همون لباسي که ميخواد واسه جا به جايي محموله بپوشه ... حرفش نيمه موند و نگاه خيرش به مانيتور بود .برگشتم طرف مانيتور ..در باغ رو باز کرده بودن و دوتا کاميون بزرگ داشتن ميومدن داخل ..چند لحظه بعدشم يهجي مشکي وارد شد .ارکيا سريع رفت طرف جيپ و درش رو باز کرد .يه مرد ميانسال ازش پياده شد .عينک بزرگش رو از روي چشماش برداشت .خودش بود .داريوش بود ماهان:خودشه .داريوشه سريع صداي ارکيا توي هدفون پيچيد و مارو مطمئن کرد ارکيا:قربان کاميون هاي مواد حاضرن داريوش:با اون دوتا تازه وارد چيکار کرديد؟ ارکيا:فرستاديمشون رفتن قربان داريوش :خوبه ..کاميون هارو ببريد به فرود گاه(.....)از اونجا با هواپيماي(......)بفرستيدشون به روسيه .ساعت 6 عصر ين کارو بکنيد سريع از جام بلند شدم و هدفون رو انداتم روي ميز .بايد تا وقتي توي ويلاست بگيريمشون همه رو صدا زدم و همه اومدن..خواستم شروع کنم به حرف زدن که يادم اومد سرهنگ هم اينجاست و در حال حاضر رهبر گروه.به سرهنگ نگاه کردم که بلخندي زد.لبخند زدم -خيل خب .تا ساعت 6 عصر فردا وقت داريم که آماده بشيم . کمک پليس اينتر پل دستگيرشو ميکنيم..يه گروه رو کيانمهر و حسيني رهبري ميکنن يکي رو هم سرگرد فرجام .اول سرگرد فرجام وارد عمل ميشه و بعدشم من .بايد هر طور شده گيرشن بندازيم.رادمهر تو هم همراه من مياي رادمهر:چشم قربان -امشب استراحت کنيد و فردا کاملا آمده باشيد همه چشمي گفتن و رفتن تا براي فردا آماده بشن *** زيپ جليقه ي زد گلوله رو بستم -آماده اي؟ ماهان:مثل هميشه -مواظب باش ماهان:هستم .تو هم مراقب باش - هستم دستمو نرو روي شونه ي هم کوبيديم و از خونه خارج شديم يه کوچه پايين تر از باغشون يا همون ويلا توقف کردم و با ماهان پياده شديم وبا رهبر گروه اونا دست دادم و نقشه رو بهش گفتم پشت ديوار ايستادم .به رادمهر اشاره کردم که قلاب بگيره تا برم بالا.دستاشو تو هم قفل کرد .پاي راستمو گذاشتم روي دستاش و پريدم روي ديوار .از روي ديوار پريدم پيين و درو باز کردم گروهي که ماهان رهبريشون ميکرد وارد شد و هر کدوم جايي مستقر شدن..با بيسيم به سروان خبر دادم تا وارد عمل بشه صداي سروان توي کل ساختمون پيچيد:شما در محاصره ي پليس هستيد بهتره تسليم بشيد به قيقه نکشيد که همه جا پر شد از صداي تير و گلوله ..خشاب اسلحم تموم شد و يه خشاب از توي جيبم در آوردم و خواستم بزارم توي اسلحه که حس کردم يکي پشت سرمه .سايش کنارم تکون خورد .سريع برگشتم و زير پاشو خالي کردم و با يه ضربه کنار گردنش بيهوشش کردم متوجه کيارش شدم که داشت به طرف پشت ساختمون ميرفت.بلند شدم و پشت سرش شروع به دويدن کردم -سر جات وايسا وگر نه شليک ميکنم سرجاش ايستاد -اسلحتو بنداز .دستتو بزار رو سرت و برگرد اسلحه رو انداخت و دستشو گذاشت رو سرش .به طرفش در گيري ها تموم شده بود و صداي آژير ميتونستم بفهمم که بچه هاي ما کارشون رو خوب انجام دادن ..دستبندم رو در آوردم زدم به دستش که صداي شخي از پشت سرم اومد -اسلحتو بنداز سرگرد خرسند اين .اين الان چي گفت؟سرگرد خرسند؟اسم منو از کجا ميدونه؟ -مگه کري ؟گفتم بندازش اسلحه رو انداختم و برگشتم سمتش . از ديدنش تعجب کردم ..به ثانيه نکشيد که فهميدم چي شده..عوضي آشغال ..خائن زير لب غريدم:رامهر رادمهر:جونم سرگرد؟ -داري چه غلطي ميکني؟ رادمهر:دارم داداشم رو نجات ميدم با تعجب بيشتري بهش نگاه کردم که خنديد رادمهر:بايدم تعجب کني ..من پسر بزرگتر داريوش سراجم .الانم ميخوام با مرگ تو انتقام زندگي پدرم رو ازت بگيرم اسلحش آماده ي شليک بود رادمهر:با زندگيت وداع کن سرگرد چشمامو بستم و صداي شليک گلوله تو فضا پيچيد صداي تيرو رو شنيدم ولي دردي حس نميکنم ..صداي نفس هاي خش دار و بلند يه نفر به گوشم ميرسيد ..اروم چشامو باز کردم و ماهاني مواجه شدم که روي زمين افتاده بود و از درد نميتونست تکون بخوره.چون به پهلو بود نميتونستم ببينم تير به کجاش خوده ..نگاهم رو از ماهان گرفتم و به رادمهري که داشت با خشم به ماهان نگاه ميکرد دادم.. رادمهر:عوضي