رمان: مال خود من باش))):
part: ⁸⁹
💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙
💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
سرشو انداخت پایین....داشت با انگشتاش بازی میکرد
_چند سال پیش معلم گفت باید تدریس کنم... از استرس من من کردم بچه ها هم بهم خندیدن.... منم از استرس دیگه تدریس نکردم تا الان ...
+شما عالی بودین من باور دارم خوب کنفرانس میدین
لبخند محبوبانه ای کرد.... درحالی که کلاسور و کتابشو جمع میکرد با خودش زمزمه کرد:
_چقدر دلم میخواد یه دوری تو شهر بزنم تا یکم حال و هوام عوض شه
خندیدم ... چقد بلند بلند فکر میکنه .... بلند شدم...
+بریم یه دوری بزنیم تا یکم باد به کلت بخوره...
چشماش چهارتا شده بود... برای خودمم عجیب بود چم شده؟!... هییی... هیچی فقط میخوام کمکش کنم...
+بیرون منتظرتم..
#سحر
شیشه رو کشیدم پایین ... کم کم اقای پاییز بار و بندیلشو میبنده و داره میره تا جاش ننه سرما بیاد... از چیزی که دیدم چشمام ستاره بارون شد ... دختر بچه ای با بستنی قیفی از بستنی فروشی اومد بیرون... آهسته گفتم
+وای منم میخوام
همون موقع آریا ماشینو کنار خیابون پارک کرد کمربندشو باز کرد:
من الان بر میگردم....
💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡