رمان: مال خود من باش))):
Part:²¹⁹
💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙
💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛پاشدم برم که یهو چادرمو کشید..جوریکه
پرت شدم روی تخت و چادرمم روی دوشم اوفتاد..بااخم و چشمای درشت شده چادرو محکم ازدستش کشیدم
ساسان:ببین دختر جون من این حرفا توی کتم نمیره همین فردا میری به بابات میگی جواب به خواستگاریم مثبته
مات نگاهش کردم بعد از چند دقیقه ازبهت در اومدمو عصبی نیشخندی زدم:چیکارکنم؟جواب مثبت بوم؟بمیرمم همچین کاریو نمیکنم میرم همه چیزو هم به بابام میگم تا حسابتو کف دستت بزاره
دستشو توهم قلاب کردو باهمون خونسردی که داشت حرصمو درمیاورد گفت:توکه میدونی من آدم زیاد دارم اگه همچین کاریو بکنی آدمامو میفرستم سراغ خانوادت
آللخصوص آریا و بلایی به سرشون میارم که از کرده خودت پشیمون بشی
باعجزگفتم:چرااینکارا رو میکنی باهام؟
مگه من چیکارکردم که انقدر مستحق اذیت شدنم؟
ساسان:توکاری نکردی درواقع تو یه وسیله ای برای انتقامم
انتقام؟؟ازکی آخه؟سوالمو به زبون آوردم ..
ساسان:من اصلا از آدمای فضول خوشم نمیاد پس بهتره فضولی نکنی
بلند شد..دستی به لباسش کشیدوتهدیدآمیزگفت:بازم حرفمو تکرار میکنم
اگر یک کلمه فقط یک کلمه به کسی چیزی بگی من میدونمو تو،همین فرداهم به بابات میگی جوابت مثبته...آندرستن؟
دستامو روی پام مشت کردمو ازبین دندونای کلید شدم گفتم:ازت متنفرم
خنده ای سرداد:حسامون باهم مشترکه عزیزم
دروباز کرد و رفت منم بغض کرده باقدمای شمرده شمرده پشت سرش حرکت کردم...
💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡