شيطان، اندازه‌ی يک حبّه قند است؛ گاهی مي‌افتد توی فنجانِ دلِ ما، حل می‌شود آرام آرام بی آن‌که اصلاً ما بفهميم! و روحمان سر می‌کشد آن را، آن چای شيرين را، شيطانِ زهرآگينِ ديرين را! آن وقت او خون می‌شود در خانه‌ی تن، می‌چرخد و می‌گردد و می‌ماند آن‌جا او می‌شود من! طعم دهانم، تلخِ تلخ است... انگار سمّی، قطره‌قطره، رفـته مـيان تار و پودم اين لـکّـه‌هـا چيست؟ بر روحِ سر تا پا کبودم! ای وای! پيش از آن‌که از اين سم بميرم، بايد که از دسـت خودت دارو بگـيرم... ای آن‌که داروخانه‌ات، هـر موقـع باز است! من ناخوشـم؛ داروی من، راز و نياز است... چشمان من ابر است و هی باران می‌آيد، اما بگو؛ کِـی می‌رود اين درد و کِـی درمان می‌آيد؟ شـب بود، اما صبح آمده اين دور و برها اين ردّ پای روشـنِ اوست اين بال و پرها... لطفت، برايم نسخه پيچيد: يک شيشه شربت آسمان، يک قرصِ خورشيد، يک استکان، يادِ خدا بايد بنوشم معجونی از نور و دعا بايد بنوشم... ✍🏻 ع. نظرآهاری