🏴 از روزی که با علی آقاآشناشدم،هر روزچندین بار به بچه ها، در نمایشگاه سر می زد.شاید به بهانه ی بچه ها،به انگشتر شهیدی که ویترین نمایشگاه را مزین کرده بود،سر می زدتا دستبرد نزنند.خیلی برایش اهمیت داشت و هر بارسفارش می کرد که مواظب باشیم. انگشتر متعلق به یک شهید گمنام بود. علی آقا به ارزش آن انگشترصدقه داده وآن را برای خودش نگه داشته بود. روزها زودتر از آن که فکرش را می کردم،سپری می شد.آن بی قراری های روزهای اول باز هم به سراغم آمد وچنان مرا مشغول خود کرده بود که شب ها کنار ساختمان گردان سپری می کردم.وهوای مناطق عملیاتی به سر زده بود. هر روز که به زمان برگشتنم نزدیک می شد،این عقده گلویم را محکم تر می فشرد. لحظه ی تحویل سال نو را به اتفاق بچه ها در حسینیه ی حاج همت با تمام کاروانیان جشن گرفتیم. در طول سه هفته،تمام وقت در دوکوهه مشغول بودم.ونتوانستم به منطقه بروم ودر آرزوی زیارت فکه، شلمچه وطلائیه ماندم. لحظه ی جدایی از دوکوهه فرا رسید.واما من از آقا میرطاهری وبابایی قول گرفتم که اگر تفحص شروع شد ،مرا نیز به تفحص ببرند. ص۳۲وص۳۳ ✍خاطرات محمد حسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی 🆔@mastermahdiamini