🏴به خاطر بارندگی های زیاد فصلی، بیل را به پاسگاه وهب عراقی ها انتقال دادیم.از صبح به اتفاق علی آقا وآقامجید پای کار رفتیم. علی آقا با بیل کار می کرد و من نیز پای بیل ایستاده وبه جاهای که می کند، نگاه می کردم.آقامجید مشغول شناسایی بود. چیز مشکوکی دیدم.به علی آقا گفتم بیل را نگه دارد تا توی چاله را ببینم.رفتم توی چاله.دیدم دست شهید است.آن را برداشتم آمدم بیرون اما هنوز چند قدمی برنداشته بودم که انفجار شدیدی رخ داد. دود وگرد وخاک همه جا را فرا گرفته بود.چیزی نمی دیدم اما تمام فکرم این بود برای علی آقا اتفاقی نیفتاده باشد.دیدم علی آقا دستش را تکان می دهد به علامت اینکه چیزی نشده است.لحظه ای که دود وغبار فرو نشست،علی آقا از بیل پایین آمد.با اینکه چیز خاصی نشده بود،ولی از موج انفجار کل بدن علی آقا درد می کرد. وقتی محل انفجار را بررسی کردیم،متوجه شدیم که وارد میدان مین شده ایم.چندتا مین ضد خودرو نیز در اطرافمان بود که از آنها رد شده بودیم وعلی آقا درست پاکت بیل را به مین ضد خودرو زده بود.در هر صورت، خدا رحم کرد.ص۱۷۱ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام استاد مهدی امینی ✅ کانال اندیشکده راهبردی فتح