🏴 به اربعین حسینی نزدیک می شدیم،ولی از شهدا خبری نبود.کار از اول جاده شروع شد.آقا مجید با بیل کار می کرد.بقیه ی بچه ها در اطراف بیل نگاهشان را به پاکت دوخته و زیر لب ذکر یاحسین(ع)می گفتند. از صبح به دل همه افتاده بود که شهید پیدا می کنیم.به همین علت همه ی بچه ها آمده بودند سر کار.تا ساعت ۱۱خبری نبود.بچه ها خسته شده و روی خاک نشسته بودند که یکدفعه با صدای یکی از بچه ها آقامجید بیل را نگه داشت. بله!درست بود،شهید پیدا شده بود. همه خوشحال بودیم.از ظاهر منطقه به نظر می رسید که کانالی باشد.شهید را که در آوردیم،چند متری ادامه نداده بودیم که شهید دومی نیز پیدا شد.کانال ادامه ی همان کانالی بود که چند ماه پیش در آن طرف جاده دوازده شهید از آن پیدا کردیم.ولی این طرف جاده کانال را پر کرده و رویش مین کاشته بودند که با هوش وتجربه ی آقامجید،توانستیم همه ی کانالی که دنبالش بودیم،پیدا کنیم. شهید دومی که در آوردیم از ظهر گذشته بود،کار را تعطیل کردیم و به مقر برگشتیم.تا بعد از یک ظلمت نفسی و غذا خوردن و نماز خواندن به کار برگردیم.ص۲۳۱ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی ✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح 🆔@Mastermahdiamini