از کوچه ی تنهایی که گذشتم
دخترکی را دیدم
پای برهنه و غمگین
که بی نوایی قلبش را
در چنگی از حسرت روزهای گذشته
با انگشتانی از جنس افسردگی، می نواخت
و اشک هایش را
در حباب شکسته دلش ، جمع می کرد
از کنار چشمه ی خوبی ها که گذشتم
پیرمردی را دیدم
که در پای دیوار سادگی
با دستانش لرزانش
بر بال کبوتر عشق، مرهم می زد
تا رنگ خدا را ، در آسمان محبت ببیند
از باغ مهر که گذشتم
عطر میوه های بهشتی را
از زنبیل زن ساده دلی، بوییدم
که فرشتگان بر جای پای او ، سجده می کردند
بر دستانش بوسه می زدند
و او را مادر می نامیدند❤️