با دلم بازی مکن ،بازیچه دست تو نیست
این دو چشمان سیاهم ،واله و مست تو نیست
بی سبب گریان شدم ،از بی وفایی های تو
دل رها کردم کنون ،آویزه و بست تو نیست
من نبودم ملعبه تا با دلم بازی کنی
بشکنی جام دلم،وآنگه مرا راضی کنی
بارها گفتم تو را میخواهمت با جان و دل
تا به کی می خواستی ، بهر دلم نازی کنی
خسته کردی قلب من از بس که آزردی مرا
زخم شد این دل ولی ،مرهم نیاوردی چرا؟
منکه یک دنیا محبت ریختم بر پای تو
چشم را بستی ،به یاد خود نیاوردی مرا؟