مشکل اصلی من اون موقع ها این بود که میدونستم خدایی هست...اما نمیتونستم روی کاغذ اثباتش کنم...خیلی تضاد بدیه این قضیه... تو روزای سخت زندگیم یه کسی کمکم کرده بود...ولی حالا که میخواستم اینو اثباتش کنم نمیتونستم... یه اخلاق منم اینه که یه چیزی رو تا تهش نفهمم ول نمیکنم...و این قضیه اون روزا خوره ذهنی من شده بود... من اگه چیزی بهم اثبات نشه مدام از درون به خودم میگم : از کجا معلوم... از کجا معلوم... از کجا معلوم... از کجا معلوم... از کجا معلوم... از کجا معلوم... از کجامعلوم... از کجا معلوم... از کجا معلوم... از کجا معلوم... از کجا معلوم... از کجا معلوم... از کجامعلوم... از کجا معلوم... از کجا معلوم... از کجا معلوم... از کجا معلوم... از کجا معلوم ... و این از کجا معلوم ها دیوونم میکنه... چون وقتی اطلاعاتت کم باشه هر چی بگی...درونت میگه : از کجا معلوم ... ولی وقتی اطاعاتت زیاد باشه...درونت اگه بگه از کجا معلوم...تو بهش یه جواب محکم میدی ! و درونت دیگه نمیتونه چیزی بگه... اونایی که شبهه دارن خوب میفهمن الان من دارم چی میگم نمیخوام اسمش رو افسردگی بذارم اما یه حس پوچی بهم دست داده بود...یعنی همه چی رو پوچ میدیدم... میگفتم یعنی چی آخه...واقعا یعنی چی...من کی ام...اینجایی که هستم کجاست...چرا نمیفهمم حقایق رو ؟ همش احساس کلافگی داشتم...اما هیچوقت کم نیاوردم ! خیلی ها تو این مراحل بی خیال میشن اما من واقعا میخواستم جواب شبهاتمو پیدا کنم... یه روز رفتم خواهر زادم کیمیا رو بغل کردم و تا میتونستم به دستاش و موهاش و چشماش دقت کردم... انگاری یه رازی رو متوجه شده بودم...همش میگفتم : آخه کی اینارو درست کرده...این خورشید اون بالا چکار میکنه ؟ ماه چرا اینجا باید باشه...چرا اینجا اینجوریه...چرا من میتونم حرف بزنم ؟ و آینه اتاقم رو از دیوار کندم و یه جا نشستم و به خودم تو آینه نگاه میکردم... یه شب که داشتم تو آ ینه به خودم نگاه میکردم یهو از ترس در حال غش کردن بودم... آخه صورتم تو آینه یهو شروع کرد به حرکت کردن...از بس به خودم نگاه کردم که هیپنوتیزم شدم! دقیقا از اینجا به بعد بود که کنجکاویم بیشتر شد... میرفتم تو باغچه خونمون و خاک هارو میزدم کنار و به بوته ها و دونه ها و مورچه ها نگاه میکردم...میرفتم به آسمون نگاه میکردم...یا وقتی میوه میخوردم بدون اینکه بخورمش بالای ده دقیقه بهش خیره میشدم و نگاش میکردم... دقیقا آغاز بیداری من از همین لحظه بود... هر چیزی میخواستم بخورم بهش نگاه میکردم...هر آبی که میخوردم بهش فکر میکردم... بعضی وقتا گریه میکردم و میوه میخوردم... آخه کم کم داشتم متوجه میشدم همه چیو... سورة النحل آیه 12 خدا شب و روز و خورشید و ماه را مسخر شما ساخت؛ و ستارگان نیز به فرمان خدا مسخر شمایند؛ در این ، نشانه هایی است ( از عظمت خدا، ) براي گروهی که عقل خود را به کار میگیرند ... داشتم میفهمیدم یه نظمی در کاره ... هرگز امکان نداره این دنیا بی صاحب باشه و ما خالقی نداشته باشیم... این چیزا عین روز برام شفاف شده بود... یه شب تموم میوه ها و تموم سبزیجات رو آوردم تو اتاقم و بو میکردم و بهشون نگاه میکردم و باهاشون صحبت میکردم... دقیقا یادمه اون شب رو... اون شب همش به خودم میگفتم : ادامه دارد .... ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA