صدای بلند امیر آمد: ثریا کجایی؟ پس چرا نمی آی؟ مادر آرام گفت: مادر یواش، خوابیده. امیر با لحنی گزنده و پر از حرص گفت: ا ، پرنسس خواب تشریف دارن؟! و در جواب مادر و ثریا که می گفتند « یواش تر » باصدایی بلند تر از قبل ادامه داد: مامان، به خدا دیگه من از دست رفتار شما، بیشتر ازخود اون دارم ذله می شم. آخه مادر من، چرا قبول نمی کنین که این دیگه یک دختر بچه هفت هشت ساله نیست؟! به خدا من امروز جلوی این ها آب شدم. باز دارین اشتباه چندسال پیش رو ادامه می دین ها. بالاخره کی باید بفهمه مردم نوکر باباش نیستن؟! کی یاد می گیره چه جوری رفتار کنه؟! ثریا برای این که غائله را ختم کند، گفت: سحر کو؟بریم دیر شد. پایین پیش محمده. محمد؟! پس محمد همراهشان آمده بود؟ الان آن پایین دم در است؟! چقدر دلم می خواست بلند شوم و از پنجره پایین را ببینم، ولی می ترسیدم ازصدای تخت بفهمند که بیدارم. دوباره با حرف های امیر که نمی دانم حس می کرد من بیدارم، یا با صدای بلند می گفت که بیدار شوم، حواسم متوجه حرف های او شد. مادر جون، هی نگین با مردم خوب رفتار می کنه، به خدا اگه ناصر و مریم نبودن، این با این خلق و خویش نمی تونست اون مهد رو هم بچرخونه.من بچه که نیستم، اسمش اینه، ایشون مدیر اون جان ولی اصل قضیه گردن ناصر و مریم است. خوب آخه تا کی این هر کاری دلش می خواد بکنه و دیگران جورش را بکشند؟!بالاخره باید درست زندگی کردن رو یاد بگیره یا نه؟! یک لحظه فکر کردم، همچو بیراه هم نمی گوید. واقعاًاگر ناصر و راهنمایی ها و تلاشش نبود و پشتکار و زحمت های مریم، من اصلاً از عهده برنمی آمدم. ولی من کی فکر کردم همه نوکر بابامند؟! چرا امیر این طور در موردم قضاوت می کرد؟! ثریا گفت: امیر جان، الان چه وقته این حرف هاس؟ از اون گذشته این ها که مربوط به مادر نمی شه. تو بعد با خود مهناز حرف بزن. امیر کلافه گفت: پس کی وقت این حرف هاس؟! به مامان می گم چون مقصرن.شما یک امروز خودتون رو جای من بگذارین ... ثریا گفت: ا ، امیر چرا حرف غیر منطقی می زنی؟ خوب مادر هم اونجا بود. مادر هم ناراحت شد. از آن گذشته، تو چرا خودتو جای اون نمی گذاری. تو چه می دونی توی سر اون چی گذشته؟ تازه حالا هم طوری نشده، خواهش می کنم ... امیر حرفش را قطع کرد. اما دوباره ثریا با لحنی که هم رنگ خواهش داشت هم بازدارنده بود، گفت: امیر خواهش کردم. زود باش بریم، دیر شد.