فکر کردم، پس دیشب خانه امیر بوده. بدون این که به هم نگاه کنیم حرف می زدیم و من از لحن حرف زدنش نمی توانستم به افکارش پی ببرم ودر عین حال از حال و روز خودم، از درد بی درمانی که داشت دیوانه ام می کرد و ازیادآوری ثریا، اشک هایم بی اختیار می ریخت. دیگر درد از دست دادن را می شناختم ومی توانستم حس کنم که ثریا چه زجری می کشد و دلم می سوخت. من داغ مرگ خانم جون وپدرم را چشیده بودم و حالا از همدردی بود که اشک می ریختم. گریه می کردم و از دردبه خود می پیچیدم. او هم با قیافه ای درهم، روبرو را نگاه می کرد. یکدفعه ماشین رانگه داشت، بدون حرف پیاده شد و رفت و من توانستم برای چند لحظه با خیال راحت و صدای بلند گریه کنم.
واقعاً خودم هم نمی دانم آن روز برای چه کسی بیش ترگریه می کردم؟ برای خودم؟ برای ثریا؟ یا برای زهرا خانم؟ با صدای محمد که به پنجره کنار من می زد از جا پریدم. باز بدون حرف، یک لیوان آبمیوه و چند تا قرص به دستم داد و من یکدفعه گر گرفتم و بدنم داغ شد. برای چند لحظه همه چیز فراموشم شد و شوقی بی اندازه وجودم را پر کرد. همان قرصی بود که چند سال پیش وقتی دردهای ماهانه ام شروع می شد، می خوردم. هنوز به یاد دارد؟ خیس عرق شرم شدم. حالا دیگر شوهرم نبود.اصلاً از کجا فهمید؟! شاید خودش هم همین حس را داشت چون چند دقیقه بعد سوار ماشین شد. ولی من چه حالی بودم، دلم گرم شده بود و حس شیرین این که هنوز گوشه ذهن او جایی دارم، توی رگهایم جاری بود، خون گرم همان ده سال پیش. از خجالت رویم نشد تشکر کنم و بقیه راه در سکوت گذشت. سکوتی که حالا برایم شیرین بود و بعد از مدت ها حس میکردم کمی آرام گرفته ام. بالاخره به خانه امیر رسیدیم و صدای های های گریه و ضجه های ثریا دوباره به زمان حال برم گرداند و پاهایم را از رفتن نگه داشت.
با نگرانی در حالی که لب هایم را به دندان گرفته بودم، مردد ایستادم و محمد پشت سر من منتظر ایستاد. صدای جیغ های ثریا آن قدردلخراش بود که بدنم را لرزه ای عصبی گرفته بود و نمی توانستم قدم بردارم. دلم میخواست از کسی کمک بخواهم. بی اختیار و مستاصل و نگران و با چشم هایی پر از اشک به سمت محمد برگشتم، کلامی بینمان رد و بدل نشد. فقط چشمم به چشم هایش افتاد که باهمان نگاه هایی که به من آرامش می داد و قدم هایی را محکم می کرد، نگاهم کرد.انگار جان گرفتم، برگشتم و تند از پله ها بالا رفتم.
چه روز تلخ و سختی بود. تا به آن روز ثریا را اینقدر بی تاب و رنجور ندیده بودم. چنان از ته دل زار می زد و مادرش را صدا می کرد که دلم ریش می شد. آن روز فهمیدیم که ثریا دوباره باردار است و امیر کلافه و آشفته حال تمام سعی اش را برای آرام کردن ثریا می کرد.
کم کم خانه شلوغ تر شد و بالاخره تصمیم گرفتند، بدو ن این که به جواد خبر بدهند، همان روز زهرا خانم را دفن کنند. جواد یک ماه بود که ازطرف شرکت به هلند رفته بود. ثریا این قدر بی تابی می کرد که امیر تصمیم گرفت او راهم تشییع جنازه نبرد. طفلک ثریا، چقدر به مادر و امیر التماس کرد و بالاخره دل همه نرم شد.
هیچ وقت صحنه ای را که ثریا از مادرش خداحافظی میکرد فراموش نمی کنم. چقدر زار زد و التماس کرد که امیر بگذارد یک بار دیگر صورت مادرش را ببیند، ولی به دلیل حامله بودنش اجازه ندادند و امیر در حالی که خودش هم زار می زد، گوشه کفن را باز کرد تا ثریا بتواند دست های مادرش را ببوسد، ضجه های ثریا که زار زنان دست زهرا خانم را می بوسید، مرا یاد پدرم انداخت و این که حتی نتوانسته بودم از او خداحافظی کنم. از گرما، فشار روحی و اضطراب و گریه شدید حس کردم تمام توانم را دارم از دست می دهم. به ناچار سحر را که بغلم بود به مریم دادمو زانو زدم. انگار صداها توی گوشم می پیچید و لحظه به لحظه ضعیف تر می شد. فرزانه لیوانی آب قند به دستم داد و کمکم کرد از جا بلند شوم. سحر گریه می کرد و بغل کسی آرام نمی گرفت، اما من قدرت نداشتم بغلش کنم. فرزانه که خودش هم گریه می کرد جلوآمد و گفت: مهناز جان، سحر بدجور گریه می کنه. این بچه مریض می شه. اگه شما یک جابشینین، بغلش کنین، شاید آروم بگیره.
سرم را بلند کردم و سحر را دیدم که محمد سعی می کرد از امیر جدایش کند. فرزانه صدا زد و محمد همراه سحر که از بس گریه کرده بود به هقهق افتاده بود، آمد.
فرزانه گفت: بدینش به عمه ش، شاید آروم بگیره.
بی آن که نگاهم کند، از فرزانه پرسید: می تونه بغلش کنه؟
دستم را دراز کردم و سرم را تکان دادم.
محمد باز رو به فرزانه گفت: برین توی سایه.هوا گرمه.
آن روز بالاخره هم ثریا کارش به بیمارستان کشید و هم سحر مریض شد. دکتر به ثریا اخطار کرد که اگر دقت نکند، بچه اش را سقط می کند، سحر هم گرما زده شده بود.