رویا هرگز بچه نمیخواست؛ شرط کرده بود که هرگز بچه دار نشوند، صدرا
هم پذیرفته بود که پدر نشود؛ آیا میتوانست خود را از این لذت محروم
کند؟ کودکش ناز کند و همسرش ناز بکشد و صدرا پدرانه هایش را خرج
کند. لحظه ای به همسر رها بودن اندیشید. به احسان که پسرک
آنهاست، قلبش تپش گرفت و غرق لذت شد. پدر نشدن محال بود...
آنهم وقتی مادر کودک اینگونه عاشقانه نوازشگری بداند!
صدرا: از احسان برام بگو.
ُ
رها لبخند زد و اخم صدرا را در هم کشید
_پسر خوبیه، خیلی مهربون و دوستداشتنیه! دلش پاکه، وقتی با چشمای قشنگش نگام میکنه دلم ضعف میره براش.
رنگ از رخ صدرا رفت و وقتی برگشت بیشتر کبود بود.
رها ادامه داد:
_اولین باری که دیدمش دلم براش سوخت! کوچولو و با صورت کثیف...
چطور امیر و شیدا میتونن این کارو با این بچه انجام بدن!
نفس رفته بازگشت، رگ غیرت خوابید. رها با شنیدن نام احسان، یاد
نامزدش نکرد، یاد احسان کوچک همخون او افتاد؛ یعنی واقعا رها اهل
خیانت نبود؟! حتی در ناخودآگاهش؟! حتی بعد از تماس رویا که
همه اش را شنیده بود؟
صدرا: رها... من منظورم نامزدته!
این بار رنگ از رخ رها رخت بست:
_خب چی بگم؟
صدرا: دیگه ندیدیش؟
_برای سه ماه رفته بود عسلویه، میخواست یه سر و سامونی به خودش
و زندگیش بده و بیاد برای عقد و... هیچ خبری ازش ندارم.
صدرا: به هم تلفن نمیزنید؟
رها: نه؛ محرم نبودیم که... ارتباط داشتن با نامحرم به مرور باعث
شکستن یه حریم هایی میشه، نمیخواستم احساسم با هوس آلوده بشه!
صدرا: دوستش داری؟
رها سکوت کرد. صدرا دلش لرزید:
_دوستش داری؟
رها سرش را به سمت شیشه برگرداند و گفت: _چیزی بود که گذشت،
بهش فکر نمیکنم؛ اگه حسی هم داشتم چالش کردم و اومدم تو خونه ی
شما!
مقابل در خانه حاج علی پارک کردند. رها و صدرا خود را به حاج علی و
آیه و ارمیا رساندند و وارد خانه شدند.
خانه ی حاج علی ساده و کوچک بود. وسایل خانه نو نبود اما تمیز بود.
حاج علی برای آیه و رها و سایه در تنها اتاق خواب خانه رختخواب
گذاشت و در هال سه دست رختخواب برای مردها.
صدرا از رها پرسید:
_این خونه شونه؟
رها لبخند زد:
_قبلا تو همون کوچه ای که خونه مادر سید مهدی بود، خونه داشتن. مادر
آیه که فوت کرد، حاج علی خونه رو فروخت و یه خونه کوچیکتر خرید و
باقی پولشو داد تا سید مهدی بتونه یه خونه ی مناسب نزدیک محل
کارش اجازه کنه.
صدرا آهی کشید و شب بخیر گفت و کنار ارمیا دراز کشید. حاج علی در
آشپزخانه بود؛ سر و صدایی میآمد. رها هم به کمک حاج علی رفته بود.
صدرا رو به ارمیا گفت:
_حست چی بود وقتی بحث ازدواج آیه خانم شد.
ارمیا: منظورت چیه؟
صدرا: نمیدونم، حس کردم نگاهت بیمنظور نیست.