میشکند، اما این که خودخواهی نیست، هست؟! مادر است دیگر... از
خود میگذرد برای بچه اش، لقمه از دهان خودش میزند برای بچه اش؛
اما زن است دیگر، دلش بنِد یک مرد تا ابد میماند، باید با این چه کند؟
رها چه گفته بود؟ قبل از آمدِن معصومه چه گفت؟ راستی، اگر ارمیا هم
مثل سید مهدی شود و دیگر نیاید؟
نه... امکان ندارد! ارمیا کجا و سید مهدی کجا؟ ارمیا کجا و شهادت کجا؟
ارمیا و این حرفها؟ اصلا چه کسی گفته حق دارند ارمیا را با سید مهدی
مقایسه کنند؟ سید مهدی تک بود... بهترین بود؛ اصلا سید مهدی نمونه ی
دومی نداشت! ارمیا هرگز مانند او نمیشد؛ اصلا تقصیر ارمیاست که سید
مهدی دیگر به خواب آیه نمیآید. ارمیا مزاحم خلوتهای ذهنی اش با یاِد
سید مهدی است!
چشمانش بسته شد و همانجا روی مبل و وسط خوددرگیریهای
ذهنیاش به خواب رفت... خوابی که سید مهدی مهمان آن بود و نه
ارمیا؛ خوابی که سراسر پریشانی بود و هرج و مرج...
ساعت یک ونیم بعدازظهر بود که آیه با آخرین مراجعش خداحافظی کرد،
ده دقیقه ای مشغول نوشتن گزارش بود. زمانی که سررسیدهایش را مرتب
در کشوی میزش گذاشت و در آن را قفل کرد، دو ضربه به در اتاقش
خورد. این مدل در زدن دکتر صدر بود. آیه بلند شد و در را برای دکتر باز
کرد.
آیه: سلام استاد، چیزی شده؟
صدر روی صندلی مراجع نشست و با دست به صندلی بغل دستش اشاره
کرد که بنشیند:
_مگه باید چیزی شده باشه؟
آیه همانطور که مینشست:
_تا چیزی نشه که شما از اون اتاق خوشگلتون بیرون نمیایید.
صدر خنده ای کرد:
_حق داری، حاج علی نگرانته؛ گفت من باهات صحبت کنم.
آیه لبخندش پر درد شد:
_کارم به اینجا کشید؟
_به کجا؟
_که دست به دامن شما بشن؟
_خودت بهتر میدونی که همه ی آدما نیاز به مشاوره و درددل کردن،
تخلیه هیجانی و از همه مهمتر شنیده شدن دارن؛ با حرف نزدن و
گوشه گیری و فرار از واقعیت میخوای به کجا برسی؟ به فکر زینبت
هستی؟ امانتداری میکنی؟ رها گفت وضع روحی زینب اصلا خوب
ِ نیست؛ وقتی رها میگه خوب نیست من مطمئن میشم یه جای کار تو
داره میلنگه! ارمیا چرا تنها رفت؟چرا وقتی بیمارستان بودی رفت؟
ارمیایی که من سه ساله میشناسم اینجوری نبود!
آیه: سه سال؟ شما که تازه...
صدر میان کلامش آمد:
_چند ماه بعد از شهادت سید مهدی بود که یه روز پدرت اومد، ارمیا رو
آورده بود. من سه ساله با زیر و بِم این بچه آشنام.
_چرا میومد؟
_اینا دیگه جزء اسرار مراجِع منه؛ فقط گفتم که بدونی ارمیا آشنای یکی دو
روزه نیست که بخوای من رو از سرت باز کنی!
_اونروز تو بیمارستان حرفای خوبی بهش نزدم.
_بعد از اونروز باهاش حرف زدی؟
_نه.
_میدونی کجاست و کی میاد؟
_بابا گفت رفته همون روستایی که قرار بود ما بریم.
_برنامه آیندهت چیه؟ وقتی اومد؟
_نمیدونم استاد! من هنوز با رفتن مهدی کنار نیومدم
ادامه دارد ..