و از مسـلمانان براي آن همـه بیرحمی و شـقاوت دلگیر و دل زده میشـدم. بـدون اینکـه فکرکنـم ممکن است همه این حرفها کاملا خلاف واقع و برعکس بازگو شود و دروغی بیش نباشد. وقتی به خانه رسیدم خواهرها و برادرها آمده بودند آنها بیش از همه به من احترام میگذاشـتند و میگفتنـد بـاحضور در جلسه محفـل نورانی ترشـده ام و من که فرزنـد آخر این خـانواده بزرگ بودم و همیشه مورد توجه همه بودم مثل همه آدمهاي دیگر دلم میخواست در نزد اعضاي خانواده از ارزش زیادي برخوردار باشم؛ دوست داشـتم روي من حساب کننـد ، دوسـتم بدارنـد و برایشان اهمیت و احترام بیشتري داشـته باشم. آنشب تا نیمه هاي شب فکر میکردم و بالأخره باخود کنار آمـده و باخـداي خود عهـد بسـتم که انسان بزرگی باشم و براي همنوعانم از هیچ خدمتی فروگذار نکنم و تنها راه خدمت را در این میدیدم که اولا خانواده خودم را راضی و خوشنود کنم. میدانستم که اگر تسجیل نشوم مثل دو تا ازخاله هایم که اصلا تسجیل نشدند و با مسلمان ازدواج کردند وخانواده با آنها قطع رابطه کرده و دائم پشت سرشان حرف میزنند من هم تنها میشوم و باعث عذاب خانواده ام خواهم بود. تصمیم گرفتم یک بهائی کامل و فعال باشم و از تمام تعلقات دنیوي دست شسـته و همه اوقاتم را در راه خداصرف کرده وخود را غرق معنویات کنم. من که عاشق خدمت به پدر و مادرم بودم هیـچ خدمتی بالاتر از این نبودکه آنها ببینند که من یک عنصـر فعال تشـکیلاتی هسـتم و به من افتخار کنند. این تنها انگیزه من بود