که پنجره هـاي بزرگی رو به حیـاط داشت آقایـان نشسـته بودنـد، یـکنفرشـروع به مـداحی کرد و من تا آنروز به مـداحی گوش نکرده بودم، مداح جوان از شـهادت امام حسـین(ع) و یارانش در روز عاشورا میگفت، از شـهادت مسن ترین یاران آن حضـرت تا جوان ترین جنگجوي ایشان حضرت علی اکبر (ع) و بالأخره شیرخواره حضرت که تشنه لب در آغوش مبارك کپدر با اصابت تیري بر گلویش به شـهادت رسـید. از رنج و ماتم که حضرت زینب (س) و درد التیام ناپذیر حضرت رقیه سه ساله (س) گفت، او با لحن خوش و صوتی دلنشـین این مصـائب را بر زبـان می آورد و همه میگریسـتند به خاطرم رسـید بهائیان روضه خوانی مسـلمانان را به تمسـخر گرفته و میگفتنـد هزار و دویست سال پیش اتفاقی افتاده و عده اي همراه امام حسـین(ع) به شـهادت رسـیده اند هنوز هم مردم براي آنها گریه میکننـد. مسـلمانان مرده پرسـتند و گریه را دوست دارنـد، من که به طور اتفاقی در این مجلس حضور یافته و شاهـد این روضه خوانی بودم بـا عقـل نـاقص و کوچـک خود حس میکردم که چقـدر خوب است در این روزها و لحظه هاي سخت که براي پـدر و مادر داغدیـده هیـچ چیزي نمیتوانـد تسـکین باشـد اشاره به مصائب امامان و بهترین یاران آنان میشود این روضه ها باعث میشود که بازمانـده ها بدانند که مصـیبت و بلا فقط براي آدمهاي معمولی نیست بلکه پیامبران و امامان و کسانیکه در نزد خـدا ارزش و مقام بیشتري دارنـد از ما بنـدگان عـذاب بیشتري کشـیده و مصـیبت دیده ترند و گریه براي آنها یعنی زنده نگه داشـتن نـام آنهـا گریه براي آنها یعنی فریاد زدن پیام آنها و گریه براي آنها یعنی ابراز عشق ، تقویت و ایمان و در نتیجه آرامش دل . درحالیکه بهائیان خارج کشور وقتی صدمین سالگرد فوت عبدالبهاء را گرامی داشـتند، جشـنی به پا کردند که در باور ما ایرانیها نمیگنجیـد، از هر قوم و قبیله اي در این جشن شـرکت کرده بودنـد و ما فیلم اینجشن را که ترجمه شده بود دیدیم. هر طایفه اي از دنیـا با لباسـهاي مخصوص خود می آمدنـد، میخواندنـد و میرقصـیدند و میرفتنـد. زن و مرد در کنار هم به ساز و آواز و رقص و عیش و نوش مشـغول بودند و این نوع مجلس براي سالگرد فوت پیامبر یک دین از عجیبترین اتفاقات این قرن است که بهائیان نام آنرا فرهنگ و تمـدن جدیـد می نامیدند!! عمه ها وخاله ها و دخترخاله هاي نرجس در انجام کارها کمک میکردند جعبه هاي میوه را شسـته و پاك میکردند، شیرینی و خرما میچیدند و وسائل پذیرائی آماده میکردند. چند نفر در تدارك وسائل سفره بودند. در آشپزخانه همینطور که مشـغول انجام کار بودیم هرکس خاطره اي از مهـدي تعریف میکرد، یکی از خاله ها میگفت: من آدمی به رقیق القلبی مهـدي ندیـده بودم اگرگدائی یا فقیري را میدید و یا کسـی که معلول و ناتوان بود، آنقدر غمگین میشد که من او را سرزنش میکردم و میگفتم مثل کسـی رفتار میکنی که انگار تا به حال چنین کسانی را ندیده اند اما او به شدت ناراحت میشد و میگفت: دیده باشم خاله، وقتی نمیتوانم کاري برایشان بکنم وقتی کاري از دسـتم ساخته نیست دیوانه میشوم ادامه دارد....