🕊 قسمت
#سی_ونه
سرش را بالا نمیآورد.
دلم برایش میسوزد؛ انگار دارد آب میشود از شرمندگی.
همانجا که بود میایستد و با صدای گرفتهای میگوید:
-آقا من خیلی شرمندهم، باور کنید نمیدونستم...
دلم نمیآید بیشتر از این شرمنده شود.
دستم را باز میکنم و قدمی به سمتش برمیدارم. دستانم دور شانههایش حلقه میشود و او هم خودش را در آغوشم میاندازد.
در گوشش میگویم:
-اشکالی نداره داداش، شما کار درستی کردی. کاش همه به اندازه تو مسئولیتپذیر بودن.
-حلالم کنید آقا.
-چیو حلال کنم؟ تو که کار بدی نکردی.
و مینشانمش روی تخت فلزی کنار اتاق. میگوید:
-جواب استعلام اومد. فهمیدیم شما از بچههای...
دستش را میگیرم و فشار میدهم:
-هیس! راستی اسمت چی بود؟
-سیدعلی.
دست سالمم را چندبار زدم پشتش و گفتم:
-خب علی آقا، من خیلی کار دارم. باید برم. بیا بریم بهم بگو وسایلم رو از کی تحویل بگیرم؟
همراهیام میکند که از اتاق بیرون برویم.
میپرسد:
-دست و صورتتون چرا زخم شده؟
لبخند میزنم.
علی چند لحظه با حالتی گنگ نگاهم میکند و بعد تازه میفهمد نمیخواهم جواب بدهم.
ابرو بالا میاندازد و میگوید:
-آهان...به من ربطی نداره.
***
صدای آهنگشان تا چندتا کوچه آن طرفتر هم میرفت؛ حتی میتوانستم صدای قهقهه و عربدههای مستانهشان را هم بشنوم.
با این که بهار بود،
هوا هنوز سوز داشت. دستم را دور بدنم حلقه کردم و خیره شدم به پنجره آپارتمان مجللشان که نورهای رنگی از آن بیرون میزد.
این سمیر هم آدم عجیبی بود؛
نمیدانستم عیاشیها و مهمانیهای شبانهاش را ببینم یا دفاع جانانهاش از دولت اسلامی و برادران جهادی را؟
کوه تناقض بود این بشر.
نمیتوانستم خیلی آنجا بمانم.
تا همینجا هم به بهانه خرید از مغازه آن سوی کوچه جلوی خانه ایستاده بودم. راهم را کج کردم به سمت ماشینی که کیان سوارش بود.
در ماشین را باز کردم و سوار شدم. بیمقدمه پرسیدم:
-مطمئنی سمیر داخله؟
-بله آقا. خودم حواسم بود.
بیسیم زدم به بچههای ناجا.
هماهنگ کرده بودیم که بیایند جمعشان کنند. چند دقیقه نگذشته بود که همانطور که برنامهریزی کرده بودیم،
بچههای ناجا رسیدند.
خودم هم از ماشین پیاده شدم که همراهشان بروم بالا. فقط دعا میکردم با صحنه ناجوری مواجه نشوم!