🕊 قسمت امید چشم از مانیتورش برنداشت، و فقط خندید. خواب از سرم پریده بود. دلم می‌خواست به یک بهانه، با سمیر حرف بزنم؛ اما نباید حساسشان می‌کردم چون در این صورت حتماً سمیر می‌سوخت و عملا چیز دیگری نداشتیم. به امید گفتم: -یه کپی از اطلاعات گوشیش هم بردار، بعداً سر فرصت بررسی کنم. دوباره در اتاق باز شد. همان مامور ناجا بود: -قربان، این اماراتیه خیلی داره سر و صدا می‌کنه. کاش از خدا چیز دیگری خواسته بودم! انگار داشتم نزدیک می‌شدم به چیزی که می‌خواستم. گفتم: -چی می‌گه؟ -داد و بیداد راه انداخته که شما حق ندارین من رو بازداشت کنید و اینا. از جایم بلند شدم. گفتم: -خب بیارش ببینم حرف حسابش چیه؟ و از اتاق بیرون آمدم. *** شیشه را پایین می‌دهم. باد موهایم را در هم می‌ریزد. ساعت دوازده نیمه‌شب است و خیابان‌های اصفهان در سکوت فرو رفته. گوش‌هایم از فشار دو پرواز پشت سر هم، وز وز می‌کنند و سرم سنگین است. خوابم می‌آید و هنوز احساس کوفتگی‌ام برطرف نشده. راننده تاکسی، هربار از آینه ، نگاهی تردیدآمیز به من می‌اندازد و سریع نگاهش را می‌دزدد؛ حق هم دارد. با این ریش بلند و چهره آفتاب‌سوخته و زخمی و چشمان پف کرده، آن هم ساعت دوی نیمه‌شب، هرکس باشد می‌ترسد. شبیه داعشی‌ها شده‌ام. اشتباه کردم که آدرس خانه را به راننده تاکسی دادم. با این قیافه خانه بروم، خانواده زابه‌راه می‌شوند و می‌ترسند. باید قبلش یک صفایی به سر و صورتم بدهم. باتری و سیمکارت می‌گذارم داخل گوشی کاری‌ام و روشنش می‌کنم. به محض روشن شدن، پیام حاج رسول می‌آید روی صفحه: -سلام. کجایی؟ دمش گرم که انقدر دقیق آمارم را دارد. خب یکی نیست بگوید شما که تا این‌جا را خوانده‌ای، خودت ببین کجا هستم؟ تایپ می‌کنم: -سلام. اصفهان. پیام بعدی می‌آید: -نرو خونه. همون‌جا پیاده شو تا بیام پیشت. بوی دردسر می‌زند زیر بینی‌ام. معلوم است کارم درآمده. کاش صبر می‌کرد برسم بعد... با این که خسته‌ام، دوست ندارم این‌طوری خانه بروم. می‌نویسم: -باشه. و به راننده تاکسی می‌گویم پیاده‌ام کند. راننده در آینه چپ‌چپ نگاهم می‌کند و می‌زند کنار. بنده خدا واقعاً به من مشکوک شده. خنده‌ام را کنترل می‌کنم و پیاده می‌شوم. راننده تاکسی پایش را می‌گذارد روی گاز و می‌رود بنده خدا. در پیاده‌رو قدم می‌زنم. پاهایم خسته‌اند. دوست دارم ساکم را همین‌جا بگذارم زیر سرم و بخوابم. پنج دقیقه‌ای می‌گذرد ، تا ماشین حاج رسول جلوی پایم ترمز بزند. ساکم را می‌اندازم روی صندلی عقب و کنارش می‌نشینم. با صدای گرفته‌ای سلام و احوال‌پرسی می‌کند. چهره‌اش درهم است و این یعنی اتفاق بدی افتاده که اعصاب ندارد. می‌گوید: -خب چه خبر؟ خوش گذشت؟ سوال از این مسخره‌تر نداشت بپرسد؟ پوزخند می‌زنم: -جای شما خالی! نگاهش خیره به روبه‌روست: -شنیدم به عنوان داعشی گرفته بودنت! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃