قسمت
#صد_وسی_وهشت
سیدحکیم را میشناسم.
یکی از بهترین فرماندهان و بنیانگذاران فاطمیون بود.
موقع عملیات شناسایی نزدیک تدمر شهید شد؛ همین پارسال.
بشیر ادامه میدهد:
-همه میدونستن علت اصلیش این بود که نمیخواست اجرش ضایع بشه.
بعد به چشمانم نگاه میکند؛
طوری که از نگاهش میترسم. معصومیت عجیبی دارد:
-آقا! منم دوست دارم مثل سیدحکیم باشم.
میدانم بشیر بیست و سه سالش بیشتر نیست و پدر و مادرش هم سن و سالی ازشان گذشته؛ و بشیر در واقع نانآور خانوادهشان است.
میدانم تا قبل از آمدنش به سوریه ،
به سختی و با حقوق کارگری خانواده را میچرخانده بدتر از آن،
میدانم که حالا که سوریه آمده هم،
خبری از آن حقوقهای نجومی و افسانهای که در رسانهها میگویند نیست.
اندوه بدی قلبم را میفشارد.
کاش بشیر هیچوقت مثل سیدحکیم نشود، باید برای خانوادهاش بماند...
چراغ کمنور اتاقکی ،
که تابلوی «بهداری» دارد روشن است و فقط پوریا بیدار است. پشت یک میز کهنه فلزی نشسته و به عکسی نگاه میکند.
ما که وارد میشویم،
عکس را سریع میگذارد داخل جیب روپوش سپیدش.
از جا بلند میشود و با همان لحن مودبانه همیشگیاش میگوید:
-جانم؟ در خدمتم.
به بشیر اشاره میکنم که بنشیند روی تخت و دمپاییاش را دربیاورد.
بشیر آخرین التماسش را میکند:
-آقا حیدر باور کنین چیزی نیست!
اخم میکنم:
-با پای لنگ نمیتونی کارت رو درست انجام بدی!
پوریا نگاهی به تاول بشیر میاندازد و میرود سراغ قفسه داروها.
میگویم:
-چه خبر آقا پوریا؟ خوش میگذره؟
- خبرها که پیش شماست، اتفاقاً میخواستم بپرسم خبریه که قراره من رو منتقل کنن تدمر؟