قسمت سیدحکیم را می‌شناسم. یکی از بهترین فرماندهان و بنیان‌گذاران فاطمیون بود. موقع عملیات شناسایی نزدیک تدمر شهید شد؛ همین پارسال. بشیر ادامه می‌دهد: -همه می‌دونستن علت اصلیش این بود که نمی‌خواست اجرش ضایع بشه. بعد به چشمانم نگاه می‌کند؛ طوری که از نگاهش می‌ترسم. معصومیت عجیبی دارد: -آقا! منم دوست دارم مثل سیدحکیم باشم. می‌دانم بشیر بیست و سه سالش بیشتر نیست و پدر و مادرش هم سن و سالی ازشان گذشته؛ و بشیر در واقع نان‌آور خانواده‌شان است. می‌دانم تا قبل از آمدنش به سوریه ، به سختی و با حقوق کارگری خانواده را می‌چرخانده بدتر از آن، می‌دانم که حالا که سوریه آمده هم، خبری از آن حقوق‌های نجومی و افسانه‌ای که در رسانه‌ها می‌گویند نیست. اندوه بدی قلبم را می‌فشارد. کاش بشیر هیچ‌وقت مثل سیدحکیم نشود، باید برای خانواده‌اش بماند... چراغ کم‌نور اتاقکی ، که تابلوی «بهداری» دارد روشن است و فقط پوریا بیدار است. پشت یک میز کهنه فلزی نشسته و به عکسی نگاه می‌کند. ما که وارد می‌شویم، عکس را سریع می‌گذارد داخل جیب روپوش سپیدش. از جا بلند می‌شود و با همان لحن مودبانه همیشگی‌اش می‌گوید: -جانم؟ در خدمتم. به بشیر اشاره می‌کنم که بنشیند روی تخت و دمپایی‌اش را دربیاورد. بشیر آخرین التماسش را می‌کند: -آقا حیدر باور کنین چیزی نیست! اخم می‌کنم: -با پای لنگ نمی‌تونی کارت رو درست انجام بدی! پوریا نگاهی به تاول بشیر می‌اندازد و می‌رود سراغ قفسه داروها. می‌گویم: -چه خبر آقا پوریا؟ خوش می‌گذره؟ - خبرها که پیش شماست، اتفاقاً می‌خواستم بپرسم خبریه که قراره من رو منتقل کنن تدمر؟