قسمت این بنده خدا هنوز در حال و هوای بیمارستانشان سیر می‌کند و نمی‌داند این‌جا منطقه جنگی ست. در منطقه جنگی هم همه چیز محرمانه است مگر این که خلافش ثابت شود. حتی رنگ جوراب یک فرمانده هم محرمانه است؛ چه رسد به عملیات پیش رو! جواب ندادنم را که می‌بیند، برمی‌گردد و با چشمانی پر از سوال نگاهم می‌کند. دستانم را مقابل سینه به هم قلاب می‌کنم ، و هیچ نمی‌گویم. به هرکس دیگر این‌طوری نگاه می‌کردم می‌فهمید معنای این نگاه یعنی فضولی موقوف؛ اما پوریا زیادی از ماجرا پرت است! می‌پرسد: -چی شده آقا حیدر؟ لبخند می‌زنم و سعی می‌کنم رک باشم: -این‌جا منطقه جنگیه آقا پوریا. همه چیز محرمانه‌س. یادت که نرفته؟ تازه دوزاری‌اش می‌افتد و صورتش کمی از خجالت سرخ می‌شود: -ببخشید، حواسم نبود. و مشغول رسیدگی به تاول پای بشیر می‌شود. من که می‌دانم نباید جلوی پوریا با بشیر درباره مسائل نظامی صحبت کنم، از بهداری بیرون می‌روم. حامد را می‌بینم ، که در یکی از پست‌های نگهبانی ایستاده است. مگر امشب هم نوبتش بود؟ اصلاً مگر این بشر خواب ندارد؟ جلو می‌روم ، و نگهبان آن پست را می‌بینم که روی یک صندلی کهنه خوابش برده است. تا دهان باز می‌کنم که حرفی بزنم، حامد انگشت اشاره‌اش را می‌گذارد روی لب‌هایش: -هیس! بیدار می‌شه! دوست دارم داد بزنم و بگویم مرد حسابی! این‌جا که ما هستیم یک اردوگاه نظامی در منطقه جنگی ست، تو فرمانده‌ای و این هم سرباز است. نوزاد نیست که مواظب باشی از خواب نپرد! این حرف‌ها را از چشمم می‌خواند و آرام می‌گوید: -خیلی خسته بود بنده خدا. دیدم داره سر پست چرت می‌زنه، گفتم بخوابه. مگر خودش خسته نیست؟ من تمام امروز را با حامد بوده‌ام و می‌دانم چقدر خسته شده. می‌گویم: -اینا رو لوس می‌کنی حامد!