🕊 قسمت ۴۴۶ دوست دارم بخندم؛ اما ذهنم انقدر درگیر است که نمی‌شود: - مزه نریز. یه پرونده‌ای بود چند ماه پیش، که منو کشوند سوریه... یادته؟ - آره. - سیر تا پیاز اون چیزایی که از متهمِ متواریش درآوردیم رو بفرست به ایمیلم. فقط حواست به چفت و بستش باشه! - باشه. محکم با روبان صورتی می‌بندمش. بالاخره کمی لبم به خنده باز می‌شود: - امید تو امشب چیزی زدی؟ واقعا حالت خوب نیست! بلند می‌خندد: - نه بابا. دیشب تولد دخترم بود، برای همین شنگولم. تولدِ دخترش... ذهنم کلا از فضای پرونده عقب‌گرد می‌کند به سمت سلما و چشمانم را هم می‌کشاند تا نقاشیِ روی دیوار. دوست دارم به امید بگویم دلت بسوزد، من هم یک دختر دارم. یک دختر توی دنیا پیدا شده که به من بگوید بابا. یک دختر که نقاشی من را بکشد. تولد سلما کِی هست؟ شاید کار ناعمه را که تمام کردم، یک کیک بزرگ با خامه صورتی رنگ بگیرم و ببرم برای سلما. برایش تولد بگیرم. اصلا شاید بار پرونده را که از روی دوشم برداشتند و اوضاع بهتر شد، بروم اقدام کنم برای مراحل قانونی گرفتن حضانتش... این فکرها تنها با یک نهیبِ عقل از سرم رانده می‌شود: تو وقت بچه بزرگ کردن نداری! از دوازده ماه سال یازده ماهش را ماموریتی! - عباس! هستی؟ دست می‌کشم به صورتم و سر تکان می‌دهم: - هستم. تولد دخترت مبارک باشه، از طرف من ببوسش. ایمیل هم یادت نره. همه‌چیز رو می‌خوام. - باشه. شبِ نزدیک به صبحت بخیر. - یا علی. ایمیلم را باز می‌کنم و چشم‌ به راه رسیدن مدارک مربوط به ناعمه می‌شوم. اصلا از کجا معلوم این واقعا ناعمه باشد؟ چیزی که در دست و بال موساد زیاد است، پرستو و جاسوس... من شاید می‌خواهم حل این مسئله را برای خودم راحت کنم و بیشتر از این دنبال هویت واقعی مینا نگردم که سریع حکم به ناعمه بودنش داده‌ام. وقتی امید صدای ناعمه را بفرستد، همه‌چیز معلوم می‌شود. شاید چهره را بتوان تغییر داد اما صدا را نه... دم امید گرم. قبل از این که چشمان من از نگاه به صفحه لپ‌تاپ به سوزش بیفتد و قبل از این که بخواهم توی بحر نقاشی سلما بروم، تمام پرونده ناعمه را می‌فرستد به ایمیلم. قفلش را باز می‌کنم و فایل‌ها را روی فلش خودم می‌ریزم. اول از همه، می‌روم سراغ فایل‌های صوتی؛ مکالمات ناعمه و سمیر ، و مقایسه‌اش با تماس تلفنی احسان و مینا... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃