قسمت
#شصت_وچهار
گفتم: ( (علي راستش
رو بگو، چرا موتور نمي خري؟! ) )
گفت: ( (براي اين كه براي تو يه دوره تفسير بخرم. ) )
گفتم: ( (اولا كه خريدن تفسير براي من هم واجب نبود دير نمي شد. ثانيا اول يه دوره تفسير تا قيمت موتور خيلي اختلاف داره. راستش رو بگو! نكنه حق السكوته؟! ) )
گفت: ( (شايد هم هديه باشه. ) )
گفتم: ( (به چه مناسبت؟ ) )
قبل از اينكه بخوادجوابي بده، بگه بهش گفتم: ( (علي! بيخود طفره نرو! تو هيچ وقت بهم دروغ نگفتي. ميدونم هيچ موقع هم نمي توني بگي. بچگي مون هم چند بار كه ميخواستي دروغ بگي، چشم هات دروغ گفتنت رو لو داد. ) )
چشمهاي عجيبي داشت. مثل آينه بود. درونش رو نشون ميداد. دست كم من يكي ميديدم. هميشه از چشم هاش ميفهميدم درونش چه ميگذره! و اون روز ميفهميدم داره يه چيزي رو از من پنهان ميكنه! چشم هاش رو آورد بالا. نگاهش رو ديدم. با شجاعت خيره شد توي چشماهام.
گفت: ( (مي خوام برم جبهه! ) )
نفس راحتي كشيدم. مدتها بود منتظر چنين روزي بود. ميدونستم علي بند بشو نيست! ميدونستم بلا خره يه روز مثل چنين روزي جلوم ميايسته و ميگه كه ميخواد بره جبهه. حتي چشمهاش را هم ديده بودم كه شجاعانه خودش را به رخم ميكشد. علي با همه هم سن وسالاش فرق داشتو اگر نگاهش را پايين ميانداخت و ميگفت ميخواد بره جبهه، مثل آنها ميشد. ولي او مثل بقيه نبود. علي بود ومن صدها باراين صحنه رو ديده بودم و هر بار جوابي بهش داده بودم. يه با بهش گفته بودم ( (علي جان! ما مهم نيستيم، فكر ما نباش. برو به هدفت برس. ) ) ويه دفعه ديگه هم به پاش افتاده بودم كه نمي ذارم بري. ولي اون لحظه همه اش يادم رفت. فقط زير لب گفتم:
( (منو تنها ميذاري! ما هميشه با هم بوديم. ) )
گفت: ( (هنوز هم سر قولم هستم. هيچ وقت تنهات نمي ذارم. ) )
فصل شانزدهم
ديگه نتونستم ( (برو) ) ش رو بگم. چيزي گلوم رو چنگ زد. صدايم بريد. خودم رو كنترل كردم. سرم را پايين انداختم و رفتم. حتي آن نيمي از دوره تفسير را هم كه دستم بود جا گذاشتم. همه جلوم مات بود. انگار يه پرده تار جلوي چشمهام كشيده شده بود! نفهميدم كي وچه طوري رسيدم به خونه! فقط يه موقع به خودم اومدم. ديدم بالاسر اون صندوق چوبي نشستهام ودارم به يادگاريهاي قديمي مون نگاه ميكنم. به نامههايي كه به هم مينوشتيم. به اون كاپشن علي كه من رو از سرما خوردگي حفظ كرده بود؛ به قرآن قديمي كه از روش سورههاي كوچكي رو حفظ ميكرديم. دفتر مقاله هامون و خيلي چيزهاي ديگه!
صداي پايي علي را كه شنيدم؛باليكي اشكي كه از چشم هام بيرون زده بود؛ پاك كردم. داشت مياومد. توي زير زمين. رفته بود مسجد نمازش رو خونده بود و اومده بود. اومد بالاي سرم؛ ايستاد. سنگيني نگاهش رو روي سرم حس ميكردم. به روي خودم نياوردم. حتي نگاهي هم به او نكردم. خودم رو به خوندن دفتر مقاله هامون مشغول كردم. ولي يه خطش روهم متوجه نشدم. يعني سنگيني حضور او همه چيز رو بي ارزش ميكرد. فقط اوبود و او. صدايش آهسته بود وعميق گفت:
"اون مقالهاي محترم پارسال نوشتي درباره وداع امام حسين (ع) وزينب (س) داريش؟ "
گفتم: "اوهم! "
گفت: "برام بخونش! "
گفتم: "نميتونم! "
گفت: "خيلي خب ولي من يادمه،
همه اش رو يادمه. خودم برات تعريفش ميكنم. اون جا اول از علاقه امام حسين (ع) و حضرت زينب (س) گفته بودي، بعد از اوضاع حرم امام حسين (ع) موقع وداعشون با حرم. گفته بودي كه سكينه با چه حرفهايي دل پدرش آتش ميزد. نوشته بودي كه رقيه چگونه در لا به لاي دست و پاي پدرش ميپيچيد، چنگ ميانداخت به دل پدرش و هر كس هر كاري ميكرد تا بلكه حسين (ع) بماند، به جز زينب (س). يادته؟ گفته بودي زينب (س) بود كه بچهها رو از جلوي پاي امام حسين (ع) دور ميكرد، زنهاي حرم رو آماده ميكرد و ذوالجناح رو ميكشيد پيش پاي برادرش.