✍قسمت ۱۶
بیتوجه گفت و گویشان میپرسم:
_حاج حسین چی؟نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه؟
عباس سرش را پایین میاندازد:
_نمیتونیم برگردیم اونجا و با حاجی تماس بگیریم. ولی نگران نباش؛ گفتیم که، تا تو زندهای ما نمیمیریم
باز هم از نگرانیام کم نمیشود. باران چادر و صورتم را خیس کرده؛ کوچه را هم. برخلاف چند لحظه قبل که بخاطر دویدن گرمم شده بود، الان سردم شده. وقتی دستانم را دور بدنم میپیچم، بشری این را میفهمد:
_عرق کرده، الان سرما میخوره!
عباس به اشاره بشری کاپشنش را درمیآورد و میاندازد روی دوش من. میگویم:
_خودت چی؟
لبخند میزند:
_یه مامان بیشتر ندارم که!
لبخند کوچکی میزنم که یعنی ممنون. گرمای کاپشن کمی حالم را بهتر میکند؛ اما از این که کاپشن مردانه روی
دوشم انداختهام خوشم نمیآید. بشری میگوید:
_همیشه بدون لباس گرم از خونه میای بیرون؟
سرم را تکان میدهم. بوی خاک باران خورده همه جا را گرفته است و آسمان ارغوانی شده. از شبهای ابری خوشم میآید. همپای بشری و پشتسر عباس در کوچههایی قدم میگذارم که نمیشناسمشان. خیلی وحشتناک است که در چنین شبی جایی برای رفتن نداشته باشی. شبگردی را دوست دارم اما این مدلیاش را نه.
عباس دارد از روی نقشه آفلاین گوشیاش مسیر را پیدا میکند. موهایش خیس شدهاند؛ پیراهنش هم. به روی
خودش نمیآورد؛ اما میدانم سردش شده. کاپشن را بیشتر دور خودم میپیچم. هوا واقعاً سرد است و باران دارد تندتر میشود؛ این را میشود از صدای برخورد قطرات با کاپشن عباس بفهمم. کوچه سکوت وهمآلودی دارد و پشت سرم، هنوز سر و صدای مبهم خیابان را میشنوم. گردن میکشم به جلو و از عباس میپرسم: _مطمئنی داریم
درست میریم؟
عباس سر میچرخاند به سمتم. صورتش خیسِ خیس شده و چند تار مویش چسبیده به پیشانیاش. لبخند میزند:
_نترس مامان، حواسم هست. اگه خسته شدی میخوای یکم وایسیم؟
خسته که شدهام؛ اما ترجیح میدهم ادامه بدهیم. میگویم:
_نه مشکلی نیست. میام.
عباس با کسی تماس میگیرد و از اوضاع پایگاه میپرسد. از چهرهاش میشود فهمید اوضاع اصلا خوب نیست. چندبار پشت هم «باشه» و «فهمیدم» میگوید و گوشی را قطع میکند. میپرسم:
_کی بود؟
-حامد. میگفت به پایگاه حمله کردن، یکم شیشه شکوندن و رفتن.
لازم نیست کسی توضیح بدهد؛ خودم میتوانم بفهمم منظورش حامد، شخصیت داستان دلارام من است. نگرانی
برای محدثه و زهرا به دلم چنگ میاندازد؛ انقدر که فراموشم میشود از بودن حامد تعجب کنم:
_زهرا و محدثه چی؟ اونا چیزیشون نشده؟
_نه، خیالت راحت. پایگاه هم فعلا امنه. بیا بریم.
هنوز به انتهای کوچه نرسیدهایم که یک ماشین جلوی ورودی کوچه توقف میکند. انقدر سریع ترمز میگیرد که صدای کشیده شدن لاستیکهایش روی زمین در گوشم میپیچد. عباس میایستد و دستش را جلوی ما میگیرد
که جلوتر نرویم.
بشری هم انگار زودتر از من خطر را میفهمد که به من نزدیکتر میشود و دستش را حلقه میکند دور شانهام. چیزی ته دلم فرو میریزد. مغزم کار نمیکند و فقط خیرهام به پژویی که خروجی کوچه را بسته و چراغهایش هنوز روشن است. شیشههای ماشین، دودی است و داخلش را نمیبینم. عباس چند لحظه با اخم به پژو نگاه میکند و برمیگردد به سمت ما:
_بدویید بریم!
بشری بازویم را میکشد و دنبال عباس میدویم. به ابتدای کوچه که میرسیم، متوجه میشویم یک پراید در ورودی
کوچه ایستاده؛ با چراغهای روشن. دنیا دور سرم میچرخد. گیر افتادهایم؛ اما نمیدانم....