✍قسمت ۱۷ اما نمیدانم چرا و توسط چه کسانی. بهزاد؟ شاید. عباس چند قدم به عقب برمی‌دارد و ما هم به تبعیت از او عقب می‌آییم. صدایم میلرزد: _اینا کیاند؟ چرا راه رو بستن؟ عباس سلاحش را در می‌آورد و از بشری میپرسد: _مسلحید؟ بشری که دارد با چشمانش در کوچه دنبال یک راه فرار میگردد میگوید: _نه! مرخصی بودم که اومدم. عباس آرام و قدم قدم عقب میرود. مینالم: _حالا چکار کنیم؟ عباس جواب نمیدهد. زیرلب چیزی زمزمه میکند و تندتند سر میچرخاند تا دو سمت کوچه را ببیند. باران تمام پیراهنش را خیس کرده. ناخودآگاه شروع میکنم به خواندن آیه حفظ؛ اولین چیزی که موقع نگرانی به ذهنم می‌آید. مردی از پراید پیاده میشود. با کمی دقت میشناسمش؛ بهزاد، از دیدنش نفسم بند می‌آید. این هیولای آرام بیش از آن چیزی که فکرش را میکردم خطرناک است. کاش میشد یک طوری نابودش کنم یا از بینش ببرم. پشت عباس پنهان میشوم: _ب...بهزاده! عباس سرش را تکان میدهد: _میدونم، نگران نباش. بهزاد با یک نیشخندِ اعصاب‌خوردکن دارد آرام آرام نزدیکمان میشود؛ حتماً خوب میداند راه فرار نداریم و مانند یک حیوان وحشی که طعمه‌اش را گیر انداخته و میخواهد با آرامش سراغش برود، دارد به سمت ما می‌آید. عباس اسلحه‌اش را به سمت بهزاد میگیرد و داد میزند: _جلو نیا! بهزاد میزند زیر خنده؛ یک خنده تهوع‌آور. صدای زنانه‌ای از پشت سرمان میگوید: _خودتم میدونی که هیچ کاری از دستت برنمیاد! برمیگردم. زنی را میبینم حدوداً چهل ساله؛ زیبا اما بدون آرایش. یک پالتوی چرمی سیاه پوشیده و شال قهوه‌ای.کمی از موهایش از روسری بیرون زده. چشمان سبزش مثل بهزادند؛ وحشی اما آرام. دستانش را در جیب پالتوی چرمش فرو کرده و آرام به سمت ما می‌آیند. بشری زمزمه میکند: _این ستاره ست! در ذهنم دفترم را ورق میزنم تا برسم به نام ستاره. این خودش است؛ همانطوری که فکر میکردم. نمیدانم قیافه‌ام چطوری شده که میخندد: _آره، من ستاره‌م. از دیدنت خوشحالم، مامان! کلمه مامان را با حالت تمسخرآمیزی به زبان می‌آورد و قاه‌قاه میزند زیر خنده. صدای قهقه‌هاش شبیه جادوگرهاست و مثل مته در سرم فرو میرود. بهزاد خطاب به عباس میگوید: _قهرمان بازی در نیار، ما فقط اون دفتر رو میخوایم! از ذهنم میگذرد دفتر را بدهم و خودم و بقیه را نجات بدهم؛ اما عباس برمیگردد به سمتم: _نه، این کار رو نکن. بهزاد اگه دستش برسه همه ماها رو می‌کُشه. جمله‌اش در ذهنم تکرار میشود. ناگاه چیزی یادم می‌آید. قدمی جلو میگذارم و خطاب به بهزاد و ستاره، صدایم را بلند میکنم: _تو نمیتونی منو بکُشی، چون خودتم میمیری! دوباره بهزاد و ستاره میزنند زیر خنده؛ از همان خنده‌های چندش‌آور. ستاره خنده‌اش را جمع میکند و میگوید: _اگه پاش بیفته، تو رو هم میکشیم! مهم نیست بعدش چی میشه! خودتم میدونی استراتژی من چیه! دو دستش را رو به آسمان میگیرد و باز میکند: _استراتژی شمشون! شنیدی؟ دستانش را ناگهان پایین میآورد و میگوید: _כולנו מתים ביחד! معنای کلمات عبری‌اش را کنار آنچه از استراتژی شمشون میدانم می‌چینم. این استراتژی داستانش مفصل است؛ اما خالصه‌اش این میشود که یا من زندگی میکنم، یا هیچکس! بشری میپرسد: _این چی گفت؟ ترجمه جمله‌ای که گفت خیلی ترسناک است. به خودم میلرزم و ترجمه را زمزمه میکنم: _همه با هم میمیریم! ستاره دستش را دوباره در جیبش میگذارد و باز هم میخندد: _خوشم میاد که سریع منظورم رو فهمیدی. دستش را همراه یک اسلحه از جیبش درمی‌آوردو به سمت ما میگیرد. لبخندش محو میشود و صدایش بلند: _پس با آدمی که خط قرمزی نمی‌شناسه در نیفت! دفتر رو بده. ناخودآگاه دستم را میگذارم روی کیفم و به بشری نگاه میکنم. بشری سرش را تکان میدهد که یعنی نه. راه دیگری هم داریم؟ نه! . به عباس میگویم: _اگه بهش ندیم هم همه‌مونو میکُشه! -بهتر از اینه که تسلیم بشیم. تو نمیدونی، اگه دفتر بیفته دست اینا، فاجعه میشه. از خودم میپرسم چه فاجعهای؟ نمیدانم. ستاره نیشخند میزند، عقب میرود و چندبار به شیشه دودی ماشینش میزند. بعد هم با یک لبخندِ کمرنگ و شیطانی خیره میشود به من. این از بهزاد هم هیولاصفت‌تر است! درهای ماشین باز میشود. اول در تاریکی چیزی مشخص نیست؛ اما بعد....