✍قسمت ۲۲ بعد به هر دلیلی نتوانند به هم برسند و تهش من به هم برسانمشان. مثلاً همین بشری و ابوالفضل، هیچکدامشان مامور امنیتی نباشند، وسط آتش فتنه هشتاد و هشت هم عاشق نشوند. اصلاً من چرا مینویسم؟ چرا امنیتی مینویسم؟ دردم چیست؟ میخواهم یک چیزی بنویسم مثل بقیه؟ که چی بشود؟ نه... توی کتم نمیرود.منصور در یک خیابان فرعی میپیچد. میپرسم: _الان داریم کجا میریم؟ ستاره جواب نمیدهد؛ خیره است به روبه‌رو. از شیشه جلو، بیرون را نگاه میکنم. صدای همهمه و آژیر می‌آید. حمله کرده‌اند به یک فروشگاه و شیشه‌هایش را پایین آورده‌اند، حالا هم دارند مواد غذاییِ داخل فروشگاه را می‌دزدند. امکان ندارد اینها از بدنه مردم عادی باشند؛ مردم عادی ساکنان همین شهرند. به هم رحم میکنند. ستاره لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب دارد: _این دفعه دیگه ردخور نداره. این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست. واقعاً کار رژیم تمومه. بشری بیتفاوت میگوید: _سال نود و شیش هم همین رو می‌گفتید، چهل ساله دارید همین رو میگید! ستاره همچنان خیره است به آتش و آشوب: _نه، خودتم میدونی امسال خیلی گسترده‌تره، کل اصفهان رو گرفته! اگه اصفهان سقوط کنه، شهرهای دیگه هم سقوط میکنن. خداحافظ حکومت آخوندی، سلام اسرائیل! و بلند قهقهه میزند. از جمله آخرش حالت تهوع میگیرم. امکان ندارد. منصور میگوید: _شهرهای دیگه‌ رو دیدی؟همه ریختن بهم. این‌بار برنامه‌مون بی‌نقص بود. فقط کافیه یه پادگان بیفته دست ما، چه شود! ستاره هم حرف منصور را ادامه میدهد؛ با لذت: _یه کاری میکنیم همه خیابونا پر بشه از جنازه بسیجی و سپاهی. اسلحه‌اش را بیشتر روی سرم فشار میدهد: _تو هم اگه میخوای زنده بمونی، بهتره بیای طرف ما. زودتر خودت رو نجات بده. میخواهم زنده بمانم یا نه؟ اگر زنده بمانم چه میشود؟ باید در کشوری زندگی کنم که جمهوری اسلامی نیست؟ نه... اینطوری نمیشود زندگی کرد؛ نمی‌ارزد. یک چیزهایی هست که ارزشش از زندگی هم بیشتر است. دستم را روی زانوی بشری میگذارم و فشار میدهم. بشری دستم را نوازش میکند. حتماً چیزی میداند که انقدر آرام است. منصور میخواهد از میان لاستیک‌های سوخته و جمعیتی که برای غارت فروشگاه آمده‌اند بگذرد. وضعیت مثل فیلم‌های آخرالزمانی شده. صدای برخورد چیزی را با بدنه ماشین میشنوم؛ یک چیز سنگین. ستاره میگوید: _صدای چی بود؟ منصور ساکت میماند؛ چون خودش هم دارد به همین فکر میکند. هنوز به نتیجه نرسیده‌ایم که ده، دوازده نفر به سمتمان هجوم می‌آورند؛ با چهره‌هایی که با ماسک و شال گردن پوشیده شده. دست همه‌شان، یا سنگ است یا چوب و یا قمه! زبانم بند می‌آید و خودم را در آغوش بشری میاندازم. ستاره جیغ میکشد: _اینا کیان منصور؟ منصور باز هم ساکت است. ستاره اسلحه‌اش را غلاف میکند. از بیرون ماشین، مردی را میبینم که گویا سردسته بقیه است. چوب‌دستی‌اش را بالا میگیرد و میگوید: _اینا مزدورهای حکومتن! بزنینشون! و همزمان با صدای فریاد مرد، یک تکه سنگ میخورد به شیشه جلو و آن را میشکند. خرده‌شیشه‌ها روی صندلی کمک راننده میریزند. منصور دستش را سپر صورتش میکند. بشری سرم را در آغوش میگیرد و پایین می‌آورد تا از من محافظت کند. ستاره جیغ میزند: _برو منصور! برو! منصور که همچنان آرنجش را مقابل صورتش نگه داشته، داد میکشد: _چطوری برم؟ میبینی که راه رو بستن! جایی را نمیبینم؛ اما صدای برخورد چماق‌ها را با شیشه ماشین میشنوم. حتماً بخاطر قیافه منصور است که اینطوری دورمان جمع شده‌اند؛ بخاطر یقه آخوندی و ریش بلند و انگشتر عقیقش. انگار بالاخره این نفاق و ظاهرسازی دامنش را گرفت! از میان بازوهای بشری، ستاره را میبینم که سرش را گرفته و خم شده روی زانوانش. یک نفر در سمت راننده را باز میکند و منصور را بیرون میکشد. داد منصور به هوا میرود. نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت؟! دوباره صدای باز شدن در می‌آید؛ در سمت خودمان. جیغ میکشم: _بشری! بشری آرام در گوشم میگوید: _نترس! یعنی چی که نترسم؟ بشری را محکم در آغوش میگیرم. یک نفر بشری را به سمت بیرون از ماشین میکشد. دوباره نامش را صدا میزنم؛ اما بشری انگار مقاومتی ندارد بلکه دارد واقعاً از ماشین خارج میشود و من را هم به سمت خودش میکشد. دوباره زمزمه میکند: _بیا دنبالم، نترس! از ماشین پیاده میشویم؛ دورتادور ماشین را جمعیت گرفته‌ است طوری که اصلا....