قسمت
#ده
***
نماز که تمام شد،
امید سرش را آورد کنار گوش حسین و گفت:
- فردا صبح حانان با یه پرواز اردنی میاد ایران.
حسین فقط سرش را تکان داد ،
و گفتن تسبیحات را قطع نکرد. قرارش با سپهر بود؛ قرار گذاشته بودند تسبیحات بعد نماز را هیچوقت ترک نکنند.
ذکرش که تمام شد، برگشت سمت امید:
- از کدوم کشور میآد؟
- ترکیه.
حسین بلند شد و پشت سرش،
امید قدم تند کرد تا به حسین برسد و همقدمش شود:
- حاجی این اویس کیه که انقدر خبراش دقیقه؟
حسین بدون این که برگردد، لبخند کمرنگی زد:
- اویس اویسه دیگه!
امید شاکی شد:
- حاجی چرا میپیچونی آخه؟
- چون نمیشه بهت بگم. حداقل فعلا نمیشه. ممکنه جونش به خطر بیفته.
وارد اتاق جلسات شدند.
بقیه بچههای تیم زودتر نمازشان را خوانده بودند.
کمیل که کنار عباس ایستاده بود،
جلو آمد و سلام کرد. حسین با کمیل دست داد و چندبار زد سرش شانهاش.
پشت میز نشستند و حسین، کمیل را توجیه کرد.
قرار شد عباس ت.م «تعقیب و مراقبت» سارا را بر عهده بگیرد
و کمیل هم حواسش به حانان باشد.
بعد بیسیم زد به میلاد و گزارش خواست.
میلاد با بیحوصلگی گفت:
- حاجی صبح تاحالا از جاشون تکون نخوردن. فقط برای ناهار یه سر رفتن رستوران هتل. کسی هم نیومد سراغشون.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد