قسمت ۸۴ بهزاد نفس عمیقی کشید و شلیک کرد. نه یکی، نه دوتا؛ بلکه پنج گلوله از خشابش را به سمت امین فرستاد. برگ‌های درختان که در مسیر گلوله بودند ، تکان می‌خوردند و بر زمین می‌ریختند. سارا می‌دانست تیراندازی بهزاد ، از صد متری هم خطا ندارد؛ چه رسد به الان که فاصله‌شان کمتر از پنجاه متر بود. وقتی سارا دید که جنبنده‌ای پشت درختان، مانند یک جسم بزرگ و سنگین بر زمین افتاد، خیالش راحت شد و با آسودگی به صندلی تکیه داد؛ اما بهزاد برای مطمئن شدن از شکارش، آرام و بی‌صدا به سمت امین رفت که حتی فرصت دفاع از خودش را هم پیدا نکرده بود. بالای پیکر امین ایستاد. امین تعادلش را از دست داده و از موتور بر زمین افتاده بود؛ و همزمان، موتورش هم افتاده بود رویش. از پنج گلوله، سه تایش در سینه امین نشسته بود و دوتایش، تنه درخت را خراشیده بود. بهزاد روی پاهایش نشست. هیچ احساسی نداشت؛ نه حس پیروزی و نه عذاب وجدان. خیلی وقت بود که کشتن انسان‌ها برایش عادی شده بود و حس خاصی را در او برنمی‌انگیخت. دست گذاشت بر گردن امین. نبضش هنوز بی‌رمق و کم‌فشار می‌زد؛ اما بهزاد مطمئن بود با این حجم خونی که از امین رفته و با تیری که مستقیم بر قلبش نشسته، محال است تا چند دقیقه دیگر زنده بماند. صدای خش‌داری که از بی‌سیمِ امین به گوش می‌رسید، توجه بهزاد را به خود جلب کرد. صدا را می‌شناخت؛ حاج حسین بود که داشت امین را صدا می‌زد: - شاهد، شاهد، مرکز! شاهد، شاهد، مرکز! احساس کرد انگشتان دست راست امین تکان کمرنگی خوردند؛ پس هنوز کمی هوشیاری برایش مانده بود. شاید هم صدای فرمانده، انقدر برای امین ارزش داشته که تن بی‌جانش را به حرکت واداشته. باز هم صدای حاج حسین: - امین جان کجایی؟ چرا جواب نمی‌دی؟ بهزاد دوست داشت بالای سر جنازه امین بایستد و قاه‌قاه به تقلای حاج حسین برای ارتباط با امین بخندد؛ ولی باید می‌رفت. می‌دانست که امین بیشتر از دو سه دقیقه زنده نمی‌ماند؛ شاید هم کمتر. دوید به طرف ماشینش و سوار شد. انگشتان امین، با آخرین رمقی که داشتند، آرام شاسی بی‌سیم را فشار می‌دادند. انگار در این حال احتضار هم تنها چیزی که می‌فهمید، این بود که نباید فرمانده را بی‌جواب بگذارد. حاج حسین: امین! جواب بده! - فشش...فش...فشش... و دیگر جواب نداد؛ نه این که نخواهد؛ نتوانست. از پشت درخت‌ها، کسی به طرف امین آمد و بدون این که حتی به پیکر بی‌جانش نگاه کند، رفت دنبال ماشین بهزاد. *** چشمان امین نیمه‌باز بودند و لبانش هم. انگار داشت می‌خندید؛ دندان‌های ردیف و سپیدش از پشت لب‌های نیمه‌بازش می‌درخشیدند. با این که غافلگیر شده بود، اثری از ترس در چهره‌اش به چشم نمی‌خورد. حسین دلش نمی‌خواست از کنار جنازه بلند شود. ظاهرش محکم و جدی بود؛ اما فقط خدا می‌دانست که جانش برای نیروهایش درمی‌رود. هربار که در کنار یکی از یاران شهیدش می‌نشست، از زنده ماندنش تعجب می‌کرد. چطور آن‌ها رفته‌اند و او، توانسته بدون یارانش زنده بماند؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد