قسمت ۸۹ مردم حلقه زده بودند دور جنازه شیدا ، و صابری با نگرانی برگشت سمت صدف که به سمت ون نیروی انتظامی روانه شده بود. بین جمعیتی که دور شیدا حلقه زده بودند، چشم صابری به عباس افتاد. با نگاهش به عباس فهماند حواسش به شیدا باشد و عباس در جوابش، با اطمینان پلک بر هم گذاشت. فهمید منظور صابری چیست؛ باید منتظر می‌ماند ببیند چه کسی برای اطمینان از مرگ شیدا بالای سرش حاضر می‌شود. صابری بلند شد و دوید به سمت صدف. می‌دانست احتمالاً گیر می‌افتد؛ هدفش هم همین بود. عباس میان مردمی که دور شیدا حلقه زده بودند چشم گرداند. چون تیر مستقیم به سر شیدا خورده و در جا تمام کرده بود، احتمال این که کسی در آمبولانس هم دنبال جنازه‌اش بیاید منتفی می‌شد؛ اما عباس می‌دانست احتمالاً کسی که تیر را شلیک کرده یا همدستش، برای اطمینان از اصابت تیر، دور و بر جنازه چرخ می‌زنند. حتی بعید نبود خودشان بخواهند مجلس را گرم کنند و با شعار و داد و فریاد، مردم را به شورش وادارند. حالا دو لایه جمعیت دور شیدا حلقه زده بودند. هیچکس جرأت نداشت به شیدا دست بزند؛ چون همه مطمئن بودند که مُرده است. یک نفر به اورژانس زنگ زده بود و داشت به اپراتور پشت خط آدرس می‌داد. بقیه هم، بدون این که حضورشان فایده داشته باشد، ایستاده بودند و برای «دختر جوان مردم» دل می‌سوزاندند. انگار منتظر ایستاده بودند که ببینند آخرش چه می‌شود. ناگاه مرد قد بلندی با ماسک بر صورت، جمعیت را شکافت و خودش را به لایه اول مردم رساند. عباس به این تازه‌وارد حساس شد؛ مخصوصاً که ویژگی‌های ظاهری‌اش، شبیه کسی بود که مجید مشخصاتش را داده بود. قد بلند و چهارشانه، سر کم‌مو و پوست سبزه. رفتارش هم شبیه مردم عادی نبود. نه به آدم‌های کنجکاو و بیکار می‌ماند که می‌خواهند ببیند چه خبر است و نه یک فرد انسان‌دوست و دلسوز که می‌خواست برای شیدا اقدامات درمانی انجام دهد. عباس روی رفتارهای مرد دقیق شد. مرد حتی به خودش زحمت نداد بالای جنازه بنشیند؛ کمی خم شد و به اثر گلوله که حالا تبدیل به یک دایره بزرگ سرخ روی سر شیدا شده بود نگاه کرد. شعاع دایره با گذر زمان بیشتر می‌شد و صورت شیدا کم‌کم به کبودی می‌زد. مرد کمی شیدا را برانداز کرد و بعد، به همان سرعت که وارد جمعیت شده بود، خارج شد. عباس ترجیح داد به حس ششمش اعتماد کند و دنبال مرد برود؛ نامحسوس و بی‌سروصدا. دعا می‌کرد مرد گیر ناجا نیفتد؛ چون تنها سرنخ به شمار می‌آمد و نباید می‌سوخت. کسانی که از دست پلیس فرار می‌کردند، داخل کوچه‌های فرعی می‌دویدند و به خانه‌ها پناه می‌بردند. پلیس هم سراغ خانه‌ها و کوچه‌ها نمی‌رفت و رهایشان می‌کرد. مرصاد کنار ورودی یکی از کوچه‌ها ایستاده بود و شرایط را دید می‌زد. ناگاه کسی به او تنه زد؛ طوری که نزدیک بود زمین بیفتد. متوجه پسری شد که به دنبال چند دختر و پسر جوان، داخل کوچه دوید؛ اما تعجبش وقتی بیشتر شد که دید دو مامور پلیس ضدشورش، با نقاب و کلاه ایمنی و باتوم به دست، به دنبال جوان‌ها داخل کوچه دویدند. این رفتار را در ماموران دیگر ندیده بود. با وجود بی‌تجربگی و تازه‌کار بودنش، شاخک‌هایش حساس شدند. نتوانست دنبا مامورها نرود. قدم تند کرد تا جا نماند؛ اما نمی‌خواست بدود و جلب توجه کند.