🔘قسمت ۷۳ و ۷۴ سرما در وجودم نفوذ کرده است. شعله‌ بخاری را بالا می‌کشم. نگاهم به روزنامه‌های روی میز می‌افتد. متعجب برشان می‌دارم، تاریخشان برای همین امروز است. بر روی صندلی کنار بخاری می‌نشینم و روزنامه را باز می‌کنم. اولین تیترها و خبرهایشان حول محور قتل‌های اخیر است. انگار تمام مشکلات کشور حل شده است بجز قتل‌ها. هرچه تلاش می‌کنم نوشته‌ها را بخوانم موفق نمی‌شوم. چشمانم تار می‌بیند و نور کم اتاق هم شدتش را بیشتر کرده است. از همان جا که نشسته‌ام دستم را به سمت کلید برق می‌رسانم. هرچه او را پایین و بالا می‌کنم مهتابی اتاق روشن نمی‌شود. پوزخندی روی لبم نقش می‌بندد. این اتاق هم نبود مهدی را باور کرده است. سرم را به دیوار پشت سرم تکیه می‌دهم. تنها کلماتی که چشمانم قادر به خواندنش است تیتر بزرگ و مشکی رنگ روزنامه است: « تشکیل کمیته حقیقت یاب...» زیر تیتر را نمی‌توانم بخوانم. البته نیازی هم نیست؛ همین یک جمله تمام حرف‌های روزنامه را فریاد می‌زند. خودشان دوخته‌اند و حالا به زور می‌خواهند تن وزارت کنند. کمیته حقیقت یاب یعنی شهادت مهدی هیچ نمی‌ارزد. ای کاش تنها بحث سر شهادت مهدی بود، تمام تلاش‌های شبانه روزی بچه‌ها را زیر سوال برده‌اند و علنا گفته‌اند تحقیقات وزارت و دیگر ارگان‌ها را قبول ندارند. نمی‌دانم با این کارها می‌خواهند به کجا برسند؟ با صدای در، روزنامه را به کناری می‌اندازم. سعید است. دستش را بالا می‌آورد و به غذای داخل پلاستیک اشاره می‌کند و می‌گوید: _از صبح هیچی نخوردی، حاجی گفت برات غذا بگیرم. اصلا فراموش کرده بودم که باید چیزی هم بخورم. از خستگی حتی توان صحبت را هم ندارم. سعید متوجه می‌شود و پلاستیک را روی میز عسلی روبه‌رویم می‌گذارد. در عمق نگاهش ترحم موج می‌زند. چشم می‌بندم که نگاهش را نبینم. صدای قدم‌هایش را که می‌شنوم چشم باز می‌کنم. بخاری آن‌قدر گرمم کرده است که خستگی را می‌توانم حس کنم. *** به مُخَدٍه پشت سرم تکیه می‌دهم. نماز صبح را که خواندم، حاج کاظم گفت آقای حسینی کار فوری دارد و باید به خانه‌اش برویم. آقای حسینی سر می‌رسد. عبایی قهوه‌ای رنگ را روی لباس‌های خانگی‌اش پوشیده است. سینی چای را روی زمین می‌گذارد و با آرامش همیشگی‌اش تعارف می‌زند: _بفرمایید. دلم طاقت نمی‌آورد، می‌پرسم: _حاجی چیزی شده؟ تسبیح را از دور مچ دستش در می‌آورد و مشغولش می‌شود و در همان حال می‌گوید: _دیشب رفتم دفتر رئیس جمهور. لیوان چای را برمی‌دارم؛ بلکه خوردنش خستگی از تنم خارج کند. آقای حسینی ادامه می‌دهد: _قبل این‌که بگم چرا رفتم نکته ای هست که باید بگم. منتظر ادامه صحبتش می‌شوم. جرعه‌ای از چایش را می‌نوشد و می‌گوید: _دیشب موسوی قبل از رفتنم یه سری اعتراف جدید کرد. که همون باعث شد برم دفتر رئیس جمهور. حاج کاظم با صدایی پر از تعجب می‌گوید: _پس چرا دیشب کسی به من چیزی نگفت؟ آقای حسینی لیوان خالی را داخل سینی می‌گذارد و می‌گوید: