حاج کاظم با خون‌سردی می‌گوید: _اومدیم حرف بزنیم. موسوی پرونده روی میز را برمی‌دارد، روبه‌روی حاج کاظم می‌گیرد و می‌گوید: _هرچی گفتمو اینجا نوشته. حوصله تکرار ندارم. حاج کاظم پرونده را می‌گیرد و روی میز می‌اندازد و می‌گوید: _حرفای جدیدی هم هست برا گفتن. موسوی بیخیال نگاهی به من می‌اندازد و می‌گوید: _متاسفم بابت رفیقت؛ اما شاید واقعا کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ش بوده که اینجوری مرد. از شدت عصبانیت بدنم می‌لرزد، دستانم را مشت می‌کنم. حاج کاظم دستش را روی دستم می‌گذارد. موسوی کلافه می‌گوید: _چی می‌خواید از جون من؟ مقصر همه این قتل‌ها امثال شماها هستن. یکی مثل همون پسره؛ چی بود اسمش؟ چشمانش را ریز می‌کند و یک دفعه می‌گوید: _آها، مهدی. رفیقتو می‌گم. همین شماها مقصر قتلا بودین. کشور دست شما انقلابیاست؛ پس حکم قتلم شما صادر کردین. نفس‌های کش داری می‌کشم. می‌ترسم صبرم تمام شود و مشتی حواله دهانش کنم که تا چند وقت نتواند حرف بزند. از جایم بلند می‌شوم می‌خواهم در اتاق را باز کنم که موسوی می‌گوید: _چیه فرار می‌کنی از حرفام؟ حقیقت همیشه تلخه پسرجون. برمی‌گردم انگشتم را در هوا تکان می‌دهم دهانم را باز می‌کنم تا جوابش را بدهم که حاج کاظم سریع می‌گوید: _الان وقتش نیست. چند بار انگشتم را تکان می‌دهم و دستم را در هوا مشت می‌کنم. از اتاق بیرون می‌آیم و در را محکم بهم می‌زنم.