معصومه به سرعت بلند شد و در حالی که از خشم میلرزید و با صدایی بلندتر از صدای محمد فریاد
زد : پسره ی تن لش ! زورت به این پیرزن و اون پیرمرد رسیده... وحشی تر شدی جفتک میندازی
دست محمد مشت شد و بالا رفت ، اما فرود نیامد ! مسعود که تا آن لحظه ساکت نشسته بود به
سرعت برخاسته و دست معصومه را گرفته و او را از مقابل محمد کنار کشیده بود. آن قدر سریع
این کار را کرده بود که معصومه برای ثانیه ای خشکش زد.
مسعود یقه ی محمد را گرفت و با صدایی که از لای دندان های چفت شده از عصبانیتش بیرون
می آمد گفت : بی غیرت !
هنوز تنش میلرزید. بغض عجیبی گلویش را میفشرد. شاید دلش نمیخواست اینطور جلوی مسعود
آبروریزی شود. شاید هم از جَری تر شدن محمد دلگیر بود. یا شاید از حمایت های بیجای پدر و
مادرش از محمد عصبانی بود. آخر چه طور ممکن بود که فرزندی این همه بلا سر پدر و مادرش
بیاورد و آن ها باز او را از معصومه و مریم بیشتر دوست داشته باشند و مدام حمایتش کنند ؟!
چهره
اش درهم بود. محمد به خاطر پول دست روی مادرش بلند کرده بود و قلب معصومه برای مادری
که هیچ وقت حمایتش نکرد میسوخت ؛ چرا ؟! خودش هم نمیدانست چرا این همه دلسوز بود !
حسن کوچولو خوابیده بود. مسعود اخم بر پیشانی داشت. معصومه سرش را به شیشه ی پنجره ی
ماشین تکیه داده بود و سعی میکرد با آه های گاه به گاهش بغضش را بیرون دهد.
- از چی ناراحتی ؟!
صدایش پر بغض اما آرام بود : همه چی
- تازه امروز فهمیدم چی کشیدی
زهر خندی زد و سکوت کرد. نگاهی به مسعود انداخت. برای اولین بار این مرد که طبق قرار نامزدش بود ، دستش را لمس کرد. لبخندی رو لبش نشست. دلش با یادآوری حمایت سریع و به
موقع مسعود گرم شد : خدایا ! نمیدونم آخرش به کجا میرسیم ولی میدونم بابت امروز ازش
ممنونم ! و البته بیشتر از تو ممنونم که عقلشو سره جاش آوردی ! خدایا ! ممنونم که تنهام نذاشتی !
لبخندش عمیق تر و دلنشین تر شد. نفس عمیقی کشید و گویی کوه غم های روی قلبش و بغض
وحشتناک گلویش با این نفس عمیق ناپدید شدند ! معجزه کرد یاد خدا ! و گاهی آدم چه قدر به این معجزه نیاز دارد !