به خانه که رسیدند ، مسعود به حمام رفت. معصومه هم گل گاو زبان دم کرد. نیاز به کمی آرامش داشت تا بتواند اتفاقات امروز را هضم کند. امکان نداشت خانواده ی اشرفی او را به همین سرعت پذیرفته باشند. مهربانی هایشان سر جای خود ولی معصومه دلیل مهربانی آن ها را درک نمیکرد. دو لیوان گل گاو زبان ریخت و به اتاق مسعود رفت. از حمام برگشته و روی تختش طاق باز دراز کشیده بود. با وارد شدن معصومه به سرعت بلند شد و نشست. معصومه لیوان ها را روی تخت گذاشت و صندلی پشت میز تحریر را برداشت و درست مقابل مسعود گذاشت. لیوانش را برداشت و نشست. حتماً مسعود میتوانست جواب سؤالش را بدهد. کمی از گل گاو زبان نوشید و گفت: حرف بزنیم ؟! - بزنیم نفس عمیقی کشید و پرسید : چرا خونواده ی نرگس اینقدر باهام مهربون بودن؟! مسعود خندید و گفت : نکنه دوست داشتی بزننت ! معصومه خنده ی کوتاهی کرد و کلافه گفت : مسعود تو رو خدا شوخی نکن ! جدی پرسیدم...والا اگه میزدنم بهتر بود... این مهربونیشونو اصلا درک نمیکنم - راستشو بگم ؟! - اوهوم ! نفس عمیقی کشید و گفت: من قصه ی زندگیتو واسشون گفتم... اونا همــ... زهرخندی زد و میان حرف مسعود پرید : آها ! پس دلشون واسه بدبختیام سوخته - معصومه انتظار نداری که اونا به همین راحتی تو رو به عنوان کسی که ممکنه نامادریه حسن بشه قبول کنن ، ها ؟! تلخ گفت : نه ! ببین اونا آدمای عاقل و با محبتین ... امروز وقتی قصه ی زندگیتو براشون گفتم اونا تصمیم گرفتن به عنوان یه همنوع باهات مهربونی کنن... کاری که هر کسی برای تو میکنه ... تو نمیتونی هیچوقت جای نرگسشون باشی اما اونا که میتونن محبت نکرده ی پدر و مادر و برادرتو نثارت کنن