و... اوووم !... بذار فکر کنم (لبش را غنچه کرده و ژست فکر کردن به خود گرفت.) مسعود پوفی کشید و گفت : بگو اذیت نکن ! معصومه خندید و گفت : با غیرت ! و دوباره لبخند دندان نمای مسعود ! معصومه بلند شد و لیوان های خالی را برداشت و در حالی که از اتاق بیرون میرفت، شب بخیر گفت. - شب تو هم بخیر ! ( سه ماه بعد! ) - بَه ! دختر عمو ! چه طوری ؟! - بد ! از شنیدن صدای تو فقط می تونم بد باشم ! خنده ی شیطانی ای کرد و گفت : چرا آخه ؟! من که نمیخورمت... اونم از پشت گوشی ! - اونقدر مار هستی که از پشت گوشیَم زهرتو بریزی - قبلاً که گرگ بودم ! - هنوزم هستی ! - خب پس با این حرفات این آقا گرگه رو عصبانی نکن... باشه ؟! - حرفتو بزن - میخوام ببینمت - مهم نیست ... من که میخوام و بعد با لحن شیطانی ای ادامه داد : آدرس خونه تو بده ... نگذاشت حرف دیگری بزند و گوشی را با خشم زیاد قطع کرد. پا هایش سست شد و از دیواری که به آن تکیه داده بود سُر خورد و نشست. پا هایش را بغل گرفت و سرش را به دیوار تکیه داد: آخ خدا ! حالا که عاشق شدم ؟! نـــــه ! ادامه دارد ....